آرامم در تنهایی خوب خودم، با حضور کمرنگ اما شیرین یه آدم خواستنی.

خانم دکترم الان دیگه باید تهران باشه، دیشب از فرودگاه صوفیا sms داد برام. منتظرشم خیلی...

هوا سرد شده حسابی. چقدر زود میگذره روزا.یک ماه دیگه باز کنکوره.

دیشب شب خوبی بود.اولین هم صحبتی مفصل.گرچه مجازی،اما برای من غنیمت بود.

 

من روشنم.به ساده ترین شکل ممکن.و سپاسگزار از اینهمه نور

و از چراغ عشق

که منو از سایه ها برداشت.

 

 

داشتم فکر میکردم شاید بعضی آدم ها، بعضی حس ها رو باید در همون حدی که هستن نگه داشت و هی سعی به پیشبرد رابطه نکرد.

شاید همین لذت کافی باشه که با شنیدن صداش واسه چند لحظه تمام تنت گر بگیره و دلت بخواد این صدا با پایین ترین فرکانس ممکن زیر گوشت باشه، تو یه غروب زمستونی، تو یه بستر نرم...

یا اینکه با دیدنش از دور یه هو قاط بزنی، هم شاد شی، هم هول شی، هم کلی حس که اون موقع تو وجه مثبتشون رو میبینی...

یا اینکه اونقدر فکرت باهاش باشه که نصف شب از خواب بپری...نه از خواب پریدن نیست، یه عالم خوشایندی بین خواب و بیداریه، و یادش بیفتی و کلّی بهش فکر کنی تا باز تو همون گیج و ویجی خوابت ببره...

چقدر خوش حالم که مرجان رومانتیکم باز بیدار شده،باز داره حرف میزنه،باز داره خیالپردازی و رویابافی میکنه.

وسط این رئال بازی های من جاش جدّاً خالی بود.

ممنونم ازت

Mr. P

!

 

دچار!

 

دچار یه حس خاص شدم. یه حس خوب بی بهانه! یعنی هرچی طبق عادت همیشگیم میخوام تجزیه و تحلیل کنم و دلیل بتراشم واسه این حس، چیزی پیدا نمیکنم! گرچه احتمال میدم شرایط جانبی باعث یه جور تلقین مثبت شده باشه، اما این حس! این حس عجیب غریب ناشناخته رو تا حالا تجربه نکرده بودم...

براش تلاش خواهم کرد، برای احساسم.

 

و چقدر حالم بهتره...

 

روزگارم نسبتاً در آرامش میگذره. تنهایی خودخواسته و حذف کسانی که برای این سؤالم راجع بهشون،جوابی پیدا نمیکنم پیش خودم: چرا در زندگی من هستی؟!

یک سری قرص که باید دائم مصرف میکردم رو بیشتر از یک ماهه که قطع کردم. به تصمیم خودم!چون دچار عوارض احمقانه شون شده بودم و الان که دیگه مصرف نمیکنم خیلی بهترم.

 

یه حس جدید تو کلّه م زنگ میزنه مدتیه. که بی تأثیر نبوده در حال خوب این روزهام. یه دلیل خوب. یه چیزی که خیلی دلم میخواد اونجور که من میخوام باشه و پیش بره...تو همین دو سه هفته تکلیفشو مشخص می کنم!

 

پریروزا میترا پیشم بود چند ساعتی.چقدر که یاد قدیما کردیم و خندیدیم. حیف که زود برگشت تهران.

هفته آینده خانم دکتر داره میاد ایران. بی نهایت منتظرشم. فک کنم فقط سه روز اهواز باشه.

به موسیقی درمانی ام همچنان ادامه میدم، و همچنان برام کارسازه. ورزش هم همینطور.

 

دوباره خوب شده م.

دوباره یاد گرفتم خودم رو، مرجان رو، هر هزارتا رو، دوست داشته باشم، براشون قصه بگم شبا تا بخوابن. واسه هر هزارتاشون قصه بگم.روزا لبخند بزنم بهشون نکنه اون پسیمیست ها هوس کنن خودی نشون بدن. مثل یه مادر عاقل و روشن، دارم عوض "تنبیه" کردن، "تأدیب"شون میکنم.

و به این فکر می کنم که من

میتونم.

یاد گرفتم در برابر هجوم امواج منفی مقابله کنم. به خودم، به مرجان یاد دادم "تصمیم"گرفتن و انتخاب کردن رو.

نباید اجازه بدم رو به "بدی" برن،

که من همونم که یه روز به ایسنس خوبی ها دسترسی داشتم درون خودم، در ابعاد وجودم...

 

ترسی از این چرخش ها و گردش ها ندارم.

بچرخون منو هر جور که میخوای.

نشونم بده هستی.

نگاهم کن.

هست و نیستم رو در هم بکوب هر جور که مصلحتته.

تا بفهمم منو می بینی!

منو آدم حساب میکنی، اشرف مخلوقاتت.

تا بدونم از اون با ارزشهاشم از نگاه تو...

 

میچرخم و فراز و نشیب های این "راه" رو

زندگی می کنم.

شک می کنم. کنار میذارم. تأمل می کنم. برمیگردم.

به خودم.

در خودم.

از خودم.

 

من، هستم.

و چقدر حالم بهتره...

 

 

خوشم خوشم

چنان خوشم

که غصه هامو می کشم

همه ته ته صفن

فقط منم که چاووشم...

 

درخواست محترمانه!

 

از رامو و هرکس دیگه ای که بدون اطلاع من این نوشته ها رو میخونه، میخوام که دیگه بی اجازه اینجا نیاد. این یک وبلاگ شخصیه. فقط کسانی که خودم آدرس این صفحه رو بهشون دارم اجازه دارن نوشته های من رو بخونن.

 

 

روز پاییزی میلاد تو در یادم هست ...

 

Under my umbrella

 

بعد از مدتها نوشتنم گرفته.ناراحتم از اینکه اینهمه فاصله گرفتم از دنیای بلاگری، گرچه هیچوقت بلاگر حرفه ای ای نبودم.اما حس خوبی بهم میداد نوشتن تو این سه چهار ساله که مینویسم.

از تهران که برگشتم، رامو برام آف گذاشته بود که به صورت اتفاقی به بلاگ من برخورده و خونده همش رو! خیلی حالم گرفته شد، یه جورایی به قول خواهری،مریم مقدس، احساس نا امنی کردم.

من از برهنگی افکارم هیچ ابایی ندارم، حتی از برهنگی احساسم.

اما اون آدم...

 

حالا زدم به بیخیالی. میخواد اینجا رو بخونه یا نه. هر فکری میخواد کنه. خدایی اون بالا هست که عمق آزردگی های قلب منو دید و شنید. دید منو وقتی تو اوج شکستن هنوز برای نفرین کردن مردّد بودم. هست و من به حضورش ایمان دارم. و ایمانم یک روز آرامشم رو بهم برمیگردونه.

 

شروع کردم به درس خوندن. به قول زمانه، درس خوندن خوب سر آدمو گرم میکنه، از فکرای بیخودی جلوگیری میکنه تا حدّی.

محیط کلاس آیلتس رو خیلی دوست دارم، استادها و هم کلاسی ها رو.

همچنان اوقات دلتنگی، موسیقی درمانی میکنم، اونم چه موسیقی هایی!

از چی بگم دیگه،

دوباره داره از خودم خوشم میآد! بی هیچ دلیل و تغییر جدیدی.

رو به سامان میره روزگارم یه جورایی.

Under my umbrella...ella...ella...e...e...e... Under my umbrella...ella...ella...e...e...e... Under my umbrella...ella...ella...e...e...e...

دلم میخواد یه کسی رو بکشم زیر چترم و اینهمه حرارت رو باهاش تقسیم کنم و به تعادل برسونم. میترسم این نیروهای قلنبه رو از دست بدم یه روز از همین روزا!همین که تو فکرم از دستشون بدم، تنم هم ناتوان میشه...ترس احمقانه ایه، میدونم.

یه وقتا به خدا میگم ازت دلخورم، نمیگم لقمه جویده میخوام، اما لا اقل تو روشنم کن، راهم رو روشن کن،خودم تا تهش میرم، قول میدم!

میگم آخه فکر نمیکردم سالهایی که خیال میکردم بهترین سالهای عمرم باشه، سخت ترین بشه برام.

اما خب فعلاً که تحمل میکنم، و حتی میگم چرا تحمل، قورت باید بدم تردی لحظه های بیست و سه چهار سالگیم رو...

آندر مای آمبرلا... آندر مای آمبرلا...

 

باید تمرین "عاشقی" کنم. فایده نداره!

باید دوست بدارم کسی رو همه جوره، با تمام ابعاد خوب و بدش. با تمام احتمالاتش.

دوای درد کلّی از اون هزار تا مرجان، همین عشقه.

باید چترم رو باز کنم. باید بشم همون مرجان مهربون رویاباف. همون مرجان اوپتیمیست معصوم، با کمی چاشنی البته.

وای که آندر مای آمبرلا!

 

 

چشمک بزن ستاره

منتظر اشاره ام ...

 

من

 

من حالم خوبه. من دختر خوبی هستم. من هنوز مرجان خوبی هستم. هنوز هزارتام. نه فقط یکی!

هنوز خیلی چیزهای خوب هست. هنوز دلیل هست برای بزرگی.برای آرامش. برای خوب بودن.

هیچ چیز تمام نشده. همه چیز هست. همهٔ چیزهای خوب،که یک روز خیلی پر رنگ بودن...

من خوبم. من هنوز خیلی خوبم.

 

 

سعی می کنم برقصم اما نمیتونم بیشتر از چند دقیقه ادامه بدم.

زورکی آهنگ های شاد و جک و جواد و ریتمیک و این حرفا گوش میدم بلکه به قر بیام ! ترانهٔ"دوستت دارم"این پسر خوشگله، شهریار رو گوش میدم. زور میزنم که "مردانگی" رو دوست بدارم، به طور عام. بهتره بگم از این ستیز درونی و تفکیک های جنسیتی که یکی دو ساله دهنمو سرویس کرده، دست بردارم.

اما آخه مردها اول و آخرشون، یه جای کار تر میزنن که به کل از چشمت میندازن خودشون رو!

فقط اگه دوستشون داشته باشی،میتونی چشم بپوشی. البته میدونم این مسئله دو طرفه ست.

تازه خداییش پسرایی که تو زندگی من بودن و هستن همیشه از مدل خوب و مثبت و پاشو از گلیمش درازتر نکنه، بودن.

نمیدونم این چه مرضی یه که من هی در منتهای خیالم، فکر میکنم خدا واسه جنس زن خیلی بیشتر گذاشته! بعد هی باد میکنم...

به دلایلی، فکر میکنم همه این افکار از آنیموسم بلند میشه، مردانه فکر میکنم! حتی تو روابطم هم اکثر اوقات اینجوری بوده ام، در گذشته البته.

 

باید واضح تر بگم، میدونم، اما نمیاد!

 

چهارشنبه فاینال دو تا کلاسی که دستمه رو میگیرم، جمعه هم اولین آزمون پارسه است. برای شنبه صبح بلیط تهران گرفتیم با خواهرم، تا جمعه.

قراره خوش بگذرونم.از تصور این خوشگذرانی های احتمالی، این چند روزه حالم خوب بوده و به روانکاو فکر نکردم تقریباً.

ورزش کردن هم بی تأثیر نبوده البته.

 

این پسره داره می خونه، بریم برقصیم:

غزل محبتو نیستی که معناش بکنی...

 

 

پنج شنبه پیش سر اولین جلسه کلاس آیلتس، باز فکرها مثل رگبار به سمت مغزم می باریدند، اما الان که میخوام بنویسم، چیزی یادم نمیاد.

دستم به نوشتن غریب شده، یا اینکه اینجا مثل صفحه وبلاگ قبلی نیست برام، نمیدونم.

پر از حرفم اما ناتوان از بیان.

 

در ضمن آبم با دخترای جنده هم تو یه جوب نمیره.

 

 

پرده را برداریم:

بگذاریم که احساس هوایی بخورد.

بگذاریم بلوغ، زیر هر بوته که میخواهد بیتوته کند.

بگذاریم غریزه پی بازی برود.

کفش ها را بکند، و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد.

 

پرده/ احساس/ بلوغ/ غریزه/ فصول/ فصول/ فصول/

گل ها...

 

باید فکرمو خونه تکونی کنم...

 

این روزها حالم بهتره. دلیل خاصی هم نیست. یه کم کمتر فقط فکر کردم به موضوعات فکری قبلیم. چند شب پیش با کیا حرف زدم، کلّی. عجیبه که این آدم به من نزدیکه انقدر روحیاتش، جوری که هر دو طمع داریم نسبت به هم، به با هم بودن. نمیفهمم قضیه چیه، نمیخوام هم فکر کنم. مهراد این روزا یه دردسر براش پیش اومده که حالش گرفته ست حسابی، امیدوارم زودی خوب شه. فردا هم برمیگرده اهواز. اینجا هوا کلی پاییزی شده، بوی غبار میاد. چند روز پیش که از دانشکده سه گوش میرفتم اول نادری، بعد از یه مدت زیاد، نمیدونم چقدر، از رو پل رد شدم، کیفی کردم و بسی حال داد خلاصه. یکی دو تا عکس هم گرفتم از "کارون" اما نمیدونم چجور باید اینجا گذاشتشون.

 

امروز داشتم فکر میکردم شاید باید خیلی چیزها رو در خودم تغییر بدم. شاید که نه، حتماً!

مثال کوچیکش همین قالب عوض کردن وبلاگ! چه خوشگل شده و گرم. اما من همیشه دوری میکنم از تنوع. چرا واقعاً؟

من هنوز خیلی چیزها رو نپذیرفتم و درون خودم باهاشون کنار نیومدم، و این باعث خیلی آشفتگی ها شده برام.

باید بپذیرم که دیگه هفده ساله نیستم، دیگه دانشجوی سال اول نیستم، دیگه دانشجوی سال آخر هم نیستم، دیگه "بکارت" خیلی چیزها رو ندارم، ندارم چون روند زندگی اینه و من قدرت جنگیدن با اون رو ندارم، و اصلاً نباید هم به چشم "جنگیدن" نگاهش کنم! چرا ازش لذت نبرم؟

اگر ناواضحه، بگم که منظور من از بکارت، بکارت دهانهٔ رحم نیست.

من عقیده دارم هر چیزی برای خودش بکارتی داره.

صدا، فکر، دستها، لبها، و ...

باید بپذیرم نداشتن یه سری از این بکارت ها دلیل بی شرمی و دریدگی نیست. باید فکرمو خونه تکونی کنم.

آره!

باید فکرمو خونه تکونی کنم...

 

 

گذشت.شش ماه شد. دیگه نمیخوام به گذشته فکر کنم، اونقدری که از "حال"م بمونم. میخوام مثل قبل بشم، میخوام کنترل روح و فکر و رفتارم کاملاً دست خودم باشه. امروز رفتم دویست و سی و پنج تومن ریختم به حساب پارسه، جزوه هاش رو گرفتم. بیست و هفتم اولین آزمونه. بعد از ماه رمضون هم حتماً یه سفر میرم تهران. باید برم دنبال بلیت. احتمالاً با مهسا میرم. روحیه ام تغییر کنه. پیش دوستام باشم یه کم، فاصله بگیرم از این فضای بی کسی و بی تفریحی و... درسته دیگه مثل اونوقتا بچه ها نیستن و مهمونی و رقص و خنده و دور هم بودن نیست، اما من که هنوز هستم. یه برنامه برای شاد بودن خودم باید بچینم.

تو همین هفته یا اگه نوبت گیرم نیومد، هفته آینده، میرم پیش یه روانکاو. تصمیمم رو گرفتم.

 

بیست و سه ساله اید مرجان ها، یادتون نره.

بیست و سه

بیست و سه

بیست و سه ...

 

 

یه فرشته هست، اون سر دنیا، تو بلغارستان، که من قد یه عالم دوستش دارم، اسمش فاطی خانمه و چون سال دیگه پزشکی عمومیش تمام میشه من از همین الان هی صداش میزنم: خانم دکتر. چون خیلی از دردای منو تسکین میده همیشه.

 

Memories, Fucking the Life

 

ramoo (2007/09/24 04:53:51 ب.ظ): khoobi?
ramoo (2007/09/24 04:53:51 ب.ظ): :)
ramoo (2007/09/24 04:53:51 ب.ظ): zendegi bar veghfe morad hast ya na?
ramoo(2007/09/24 04:53:51 ب.ظ): che khabar?
ramoo (2007/09/24 04:53:51 ب.ظ): salam
ramoo (2007/09/24 04:55:20 ب.ظ): in chan rooze kheli yadet boodam goftam ye halo ahval porsi konam
ramoo (2007/09/24 04:56:01 ب.ظ): nemidoonam javab midi ya na!!!!
ramoo (2007/09/24 04:56:01 ب.ظ): felan

 

marmar(2007/09/24): To hich fahmidi ba man che kardi???  hala bad az shesh mah, shesh mahe tamam, peidat shode o halo ahvalporsi mikoni o adamake :) mifresti??? vaghean bisho`oori mikhad. va to enghadr bisho`oor boodi o man tamame in modat khodamo be khariat zade boodam! to o oon khoonevadeye bi hame chizet!!!

na,to hich nafahmidi ba man che kardi. fahmet dar in had nabood hichvaght, va hichvaght ham nakhahad bood...

 

اینا رو به کسی گفتم که در طول دو سه سال دوستی، از گل، دقیقاً از برگ گل نازکتر بهش نگفته بودم. تنها حرف ناخوشایند من از دید اون، این بود: ما به درد هم نمیخوریم.

 

چرندیات

 

فکر کنم لازمه برم پیش یه روانکاو، دیشب هم نظر پاسارگاد رو پرسیدم، اون هم معتقده اگر روانپزشک روانکاو خوبی باشه، بد نیست. حالا باید بگردم یه خوبشو پیدا کنم!

این همه بی ثباتی دیگه کلافه م کرده.

دقیقاً خدا میفهمم چه مرگمه ها! اما کاری از دستم برنمیاد، شاید هم به اشتباه فکر میکنم کاری از دستم برنمیاد.

انگار دختربچه بازی هایی رو که به وقتش نکردم، الان دارم میکنم. لوس و ننر شدم و دمدمی مزاج و پرخاشگر و...

من اون مرجان خوبم رو میخوام. اونی که خوب و پسندیده و خواستنی بود، و میدونم کسی جز خودم هم نمیتونه بهم برش گردونه...

از دیشب شروع کردم به خوندن دوباره، برای ارشد. تو این هفته دارم میرم برای آزمون و برنامه ریزی های "پارسه" ثبت نام کنم. منتظر بابا هستم که پول بده بهم (!) یه دوره Ielts هم ثبت نام کردم که به درد زبان عمومیم بخوره احتمالاً. جای جدیدی هم که درس میدم محیط خوب و شیک و پیکی داره، اینم یه نکته مثبت دیگه. سیستم صوتی تصویری و کامپیوتر و ال سی دی دیواری و قلم نوری به جای تخته و ماژیک. موسّس هاش هم دو تا برادر هستن با سطح علمی بالا و کلّی ایدهٔ ناب. اما چه فایده؟ کاری که منو بیمه نکنه، تو این مملکت برابر با هیچه. کاری که سابقه برام محسوب نشه، پول آنچنانی ای هم که توش نیست، به قول مهراد، استثماره.

باشگاه رفتن هم موثره، یه ذره شاید خواهش های جسمانیم رو به توازن برسونه.

بدبختی اینجاست که وقتای اونجورکی،حس می کنم دختر قد بلند کمر باریکی هستم پر از حرارت و این حرفا! اصلاً ولی کلاً حس میکنم مثل یه انار رسیدهٔ سرخ که پوستش هم ترک خورده از شدت رسیدگی هستم که اگه یه کسی الان، همین الان نخوردم پلاسیده و پژمرده میشم!

 

حالا که انقدر برهنه نویس شدم این متن رو هم بذارم اینجا که تکمیل شه، اینجا که قربونش برم خواننده ای نداره.

اینو چند وقت پیش نوشتم اما پابلیشش نکردم، نمیدونم چرا!

 

یه وقتا که فکرها و کلمات مثل رگبار پشت سر هم به کلّم شلیک میشن نه موقعیت تایپ دارم و نه جایی برای نوشتن.

دلم از تمام آدما زده شده. نمیدونم چه مرگمه، در هرکسی، اول ایرادهاش رو میبینم. به طرز فجیعی جنسیت گرا شدم. البته اینا مال خیلی وقته، اما این دوره شش ماهه اخیر دیگه اوج ناخوشی هام بود.

از ذات مردها، مردهای اطرافم بیزارم. از خصوصیات خودخواهانه مزخرفشون. به مامان و بابام که نگاه میکنم از هرچی زندگی مشترکه حالم به هم میخوره. فقط این دو تا نیستن، همه زوج هایی که میبینم، همینن. آدما چی میفهمن از درون هم؟ اول پریودمه و طبق معمول رغبتی به فیزیکالیته ندارم. اینم یه چشمه از اون جنسیت گرایی! پریود... در طول ماه چقدر میچرخم من. شاید به قدر خود ماه. همین فکرا باعث میشه خیال کنم خدا تو خلقت زنها خیلی ترکونده و واسه مردا بر عکس، چیز خاصی نذاشته. خلم ها! میدونم. حالا اینا یه گوششه، از زنها هم زده میشم خیلی خیلی وقتها. اصلاً از نوع بشر. یه سری خصیصه های فیزیولوژیکی دارم من، که دلم میخواد بگم برای یه آدم مورد اعتماد که سوادش رو هم داشته باشه، ببینم بهم حق میده یا نه، که من خیال میکنم میشه عین فرشته ها بود...

میشینم آدمای موفق رو نگاه میکنم و بهشون فکر میکنم، بعد در کمال بی شعوری میگم که فلان فلان عمه اش! خب اینهمه نکات مثبت داشته دور و برش، اینهمه امکانات و این حرفا، میخواستی به اینجا نرسه؟ بعد هی فکر میکنم این آدم، خالی خالی اگه باشه بازم همینجوره؟ دوست داشتنی میشه؟ اصلاً کی دوست داشتنیه؟ این وسط از خودم هم خیلی راضی و خوشحال نیستما. اصلاً دیوونه میشم من یه وقتا. میخوام فقط یه چیزی اینجا نوشته باشم که یادم باشه، وقتی خوشم.

 

اول مهر

 

امسال دومین ساله که من محصّل )یا دانشجو( نیستم. ماه رمضونه و من ناخوداگاه یاد پارسال و خاطراتم میافتم هر از گاهی. اقلاً وقتی تنهام، که هستم خیلی وقتها. امروز رفتم تو آرچیو وبلاگ قبلیم، شهریور و مهر هشتاد و پنج رو دراوردم و خوندم... بچه تر بودم. سبک تر بودم هنوز. فرشته تر بودم هنوز. آدما هی که بزرگتر میشن هی دورتر میشن. دقیقاً نمیتونم بگم از کی یا از چی، اما دور میشن. دور میشیم. برا من که اینطور بوده...

امروز صبح باشگاه بودم. مهراد رفته تهران پیش مامانش اینا. منطق بی وجدانم نمیذاره دلتنگ کسی شم که همش سه بار تا حالا دیدمش، اونم نه خیلی مطلوب.خودم هم میدونم دلتنگی به دیدن و این حرفا ربطی نداره اونقدرا. آدم عوضی ای هم هستم، خودم میدونم.باشگاه که میرم دلم میخواد موهامو مش کنم، دست و پام همیشه عاری از یه دونه مو باشه، بینیم عمل شده و فانتزی باشه و کلی هم آرایش خوشگل داشته باشم که با لباسم ست باشه. می می های خوش فرم سفتی هم داشته باشم با یه نیمچه چاک سکسی وسطش. ابلهانست. از کوندرا خوشم اومد، اما فکر میکنم خیلی باید با افکارش آشناتر باشم تا بهتر بفهمم آثارش رو.

بدترین چیز در روزگاری که الان میگذرونم، شبهاشه، که باید تنها بخوابم. نه با خودم تعارف دارم نه با کسی. هرشب دلم میخواد کسی بود پیشم میخوابید، پیشش میخوابیدم. کار خاصی مد نظرم نیست، به همون حضورش قانعم. به صبح که وقتی پا میشم کسی کنارم باشه. اینم ابلهانست. چقدر دنیا تو روز و شب تغییر میکنه.

من هم.

چقدر در طول ماه هم تغییر می کنم. عین خود ماه که میچرخه. سیصد و شصت درجه!

حالا که حساب کنم به سادگی میبینم که خب، چند روزی از تمام شدن پریودم میگذره، طبیعیه دلم بخواد! طبیعی... طبیعی بود روزای اول پریود، همین هفتهٔ پیش که در حال خورد و خاکشیر شدن در خودم بودم.

باید یه کاری کنم. نمیدونم چه کاری.

جالب شاید بشه، که باز تو بلاگ قبلیم بنویسم.

بعد از شش ماه.

شش ماه. چرا آدما اینجورین؟

ببخشید، چرا من اینجوریم؟ چرا تکلیفم معلوم نیست؟ چرا تکلیفمو با خیلی چیزا معلوم نمیکنم مثلاً؟

چرا انقدر خلم من، چرا یه ذره سرگرم زندگی نمیشم؟

چرا وقتایی که پر از حرفم، جایی نیست خودمو تخلیه کنم؟

 

چرا پس زنده نمیشی معشوق خیالی به فنا رفتهٔ من؟

 

 

یه نسیم خنک سر و کلّه ام رو نوازش میده وقتی لابه لای جملات کتابی که در حال خوندنش هستم، به حرف خودم میرسم. حرفی که "حرف" همون لحظهٔ منه.

گرچه بعد از این نسیم، همون غبار آلودگی قدیم در انتظارم باشه.

 

خداوندا، به من بگو آیا این حقیقت دارد؟ آیا من حقیقتاً این قدر پست و خنده آورم؟ به من بگو که این حقیقت ندارد! به من اطمینان دوباره بده! خداوندا، با من حرف بزن. بلندتر، انگار در این درهم آمیختگی صدا ها نمی توانم صدایت را بشنوم!

 

شوخی. اثر میلان کوندرا. فصل ششم. کوستکا.