24/11/86

یه جور مدیتیشن که تو این محیط کاری میشه یه لحظه بهش دل داد و ازش حال خوب گرفت، اینه که بطری آب معدنی رو میز رو بردارم و محکم تکون بدم، بعد زیر نور به اون حباب های ریزی که توش بوجود میاد نگاه کنم تا محو شن... احساسم رو قلقلک میده اون زیباییش.

 

27/11/86

آدمایی که تو زندگیم بودن هیچوقت منو به خودشون پایبند نکردن. شاید من خودم نخواستم باشم. شایدم ناتوانی اونا بوده. شایدم سن و سال من و اون حیطه افکار خاص که میخواستم رها باشم و بی قید و همه چیز رو بفهمم و... اما الان که کسی هست که دوستش داشته باشم،اونجور که همیشه دلم میخواست "دوستش داشته باشم"، دارم فکر می کنم چقدر توانایی پایبند بودن رو دارم. منظورم واسه خودم واضحه اقلاً. حرف از خیانت نمیزنم. چون هیچوقت اهلش نبودم. هرکاری کردم رو بوده...

به سکون و رضایت درونم فکر میکنم. به کنترل فکرم و احساسم و حتی خوابهام... دلیل چی بود که اونهمه روح من یاغی بود و الان دیگه نیست انگار... دیگه راضیم از زندگی... هوم... راضی... دیگه هی زور نمیزنم چیزایی رو که نیست و ندارم، بشمرم. تازه دارم مثل آدما میشم. ممنونم ازت، عشق!

دیگه قدر تو رو می دونم، عشق!

میخوام به خاطرت قمار کنم، به قول یک دوست قدیمی. میخوام یاد بگیرم قمار کردن رو. بازی با زندگی رو. نه که از دور تماشاچی باشم فقط.

اما می تونم آیا؟

 

28/11/86

حالم اونقدرا هم که خیال میکردم خوب نیست. یه لحظه فکر کردن عمیق به رفتنش میتونه منو برگردونه به قعر اون افسردگی ای که بهار و تابستون امسال گرفتارش بودم. همه? اون بهونه های دلتنگی رو آویختم به قد بلندش که اونقدر منو به وجد میاره که فراموش کنم اونها رو. اون دلیل های پر تشویش بی فایده رو. اونقدر استوار هست که صبر کنه! اونقدر روح وسیعی داره که فروتن باشه. اونقدر روشن هست که آرزوهای بزرگ داشته باشه و من رو هم رویایی کنه...

پیشش نمیشه از پوچی حرف زد. نمیشه دنیا رو زشت دید. نمیشه نگاه خدا رو دور دید. چون دوستم خود خود زندگیه. خود پویاییه. خود بودنه. هوم... بودن...

نمیخوام به رفتنش فکر کنم. به نبودنش. اگر دور بشه ازم معنیش این نمیشه که نیست. هست. پیشمه. هرجا باشم و باشه. چون میخوام که باشه. و اونم میخواد...

اما اگه اون نخواد؟ اگه یه روز دیگه منو نخواد؟...

 

29/11/86

دیروز پریروزا داشتم فکر میکردم برای زندگی کردن باید دوید انگار یه وقتا. نمیشه چسبید به یک چیز فقط. چون زمان میگذره و نمیشه تقسیمش کرد واسه یه سری چیزهای از پیش تعیین شده. گرچه همه چیز رو هم نمیشه قاتی پاتی کرد با هم. اما اینکه مثلاً فکر کنم الان دارم کار میکنم، غروب هم که میام خونه خسته ام، و برم یه دوش بگیرم مثلاً و کمی وقت گذرونی به هر شکل، و خواب،تا فردا صبح که پاشم و برم باز سرکار... اینجوری نمیشه. 

این هفته کنکور ارشده. سراسری. و به همین سرعت یک سال گذشت. دو سه ماه بیشتر نمونده به کنکور آزاد. باید بجنبم. اینجوری زندگی زندگی نمیشه. از درسم موندم. از ورزشم موندم. از نوشتن. از مطالعه. از تفریح... از رقص...خیلی وقته نرقصیدم... ای وای...چند وقته از ته دلم نرقصیدم؟

 

30/11/86

دو روزه دوستم تهرانه. و دو روز دیگه برمیگرده. وقتی برگرده دیگه مشخصه که میخواد بره یا نه. با اینکه الان هم احتمالش خیلی کمه که بمونه خوزستان. و من خودم هم با اینکه قلباً دلم نمیخواد ازم دور شه، اما دوست دارم پیشرفت کنه و قشنگ تر و بهتر زندگی کنه. هنوزم نمیتونم فکر کنم اگه دور شه ازم چی میشه. چه اتفاقا ممکنه بیفته. و هنوزم نمیخوام بهش فکر کنم. مثل دختر بچه های لوس فوری بغضم میگیره. من همون مرجان غد و رها و ایندیپندنتم؟!

نکنه همه اینا از ناتوانی منه؟ نکنه این اصلاً عشق نیست و فقط یه جور آویختگیه...آویختگی تمام اون چیزایی که از من هستن،به کسی که من نیست.اما...

بارها فکر کردم که چرا دوستش دارم؟ هم دلیل دارم هم ندارم.اما دلیل هام جواب اون حس عمیقی که تو قلبم نسبت بهش هست رو نمیده.

زمان لازمه. اون هم میگه. و گذروندن زمان با همدیگه.

زمان...

میخوام بدونم آیا ممکنه چنین حسی اکسپایر بشه؟ اصلاً احساس عشق، تاریخ مصرف داره؟ چقدر خام و بی تجربه ام من... برعکس چیزی که همیشه فکر میکردم... چقدر نو و عجیبی برام، عشق!

 

 

21/11/86
کارخونه تو یه ناحیه نسبتاً صنعتیه. پنجره اطاقی که من توشم، رو به یک جاده است و پشت اون هم بیابونه. دیروز یهو صدای پارس یه مشت سگ بلند شد. رفتم از پنجره نگاه کردم دیدم چهار پنج تا سگ دور هم جمع شدن و انگار دارن با هم حرف میزنن، درست عین آدما! خیلی جالب بود دقیقاً سرشون رو هم به طرف هم میچرخوندن... اول بحثشون کلی فرکانس صدا رو بالا داده بودن، بعد کم کم آروم شدن و هر کدوم رفتن یه طرف... خیلی بامزه بود...

23/11/86
اگه قربون کسی میری تو دلت هی دم به دقیقه، دلیل نمیشه که هی دم به دقیقه بهش بگی قربونت برم که! خب تو دلت هی قربونش برو، هی سرت رو خم کن دستشو که تو موهاته ببوس، هی متقارن شو باهاش، هی دوستش بدار...

ممنون از نوشته هات. ممنون که همدلی با من. ممنونم ازت که هستی...

 

خوش اومدی!

 

خوش اومدی عزیز دل.

چه بی خبر... میگفتی به قول ابی که جفتمون دوستش میداریم، بگم ماه، مهتابش رو قربونی کنه پیش پات،

که تو خودت میتونی شبو زندونی کنی...خوب میتونی... همونجور که تا الان تونستی. که این روزا با تو دنیای من همش روزه، همه جا روشنه، همه چیز خوبه،

دیگه تاریکی ها هی داد نمیزنن بگن ما هستیم! دیگه سایه ها اونقدر گرفتارم نمیکنن که گیج و درمونده بشم.

دیگه اونقدر غرق غروب نمیشم که سحر رو یادم بره.

دیگه تو هستی. دیگه تو رو دارم...

 

 

15/11/86

دیروز آخر وقت تو شرکت نشستم کلی نوشتم، کامپیوتره هنگ کرد و همش پرید! کار با تمام جوانب منفی ای  که ناگزیر هستن، خوب و سرگرم کننده ست اما وقت همه چیز رو ازم گرفته، حتی حرف زدن با خودم، با خدا...

اینترنت شرکت سرعت پایینی داره فعلاً، و روش نمیشه حساب کرد. شبها هم که از خستگی مغزم کار نمیده واسه وبلاگنویسی. از درس خوندن هم پاک عقب موندم. وقتی مطالعه نداشته باشم شدیداً احساس رکود میکنم. روزی بیشتر از ده ساعت از وقتم برای کار داره میره و این نگران کننده ست...

اونچه که بیشتر زمان روزانه? آدم رو به خودش اختصاص میده، خیلی تأثیر داره در اینکه تو کی هستی و چی هستی و کجایی.

بزرگی می گفت: نمیدانیم چه بر ما می گذرد، و این دقیقاً آن چیزیست که بر ما می گذرد، یعنی ندانستن آنچه بر ما می گذرد.

و من هرگز نمیخوام آدم نادانی باشم...

 

16/11/86

با این حساب اگه هر روز یه کوچولو تو شرکت وقت شه و بنویسم میتونم هر چند روز یکبار یه چیزی بذارم تو بلاگ. واسه ثبت این گذران عمر...

دیشب بعد از ده ماه و اندی با کسی که روزی دوستم بود و خیلی دلگیر بودم ازش، حرف زدم...

که هر چه بود، گذشت .و می گذرد هم...

چند روز پیش به "غرور" فکر می کردم.به اینکه رابطه ها و آدمای تو زندگیت چقدر میتونن مدل بودنت رو اتیکت دار کنن!

اونوقت ممکنه تو بشی یه دختر مغرور، یا یه دختر شیطون، یا یه دختر آروم، یا یه دختر سرد، یا یه دختر داغ...

 

اینجا تو کارخونه یه گروه چینی مشغول به نصب یه دستگاه هستن که از چین خریداری شده. یه مترجم خل و چل خیلی جالبی دارن، از این آدمای ژولیده که متفکر هستن اما شبیه دیوانه ها.

گاهی حرف میزنیم و بهش گفتم که من هم زبان خوندم. چند کلمه ای هم چینی یادم داده تا حالا. انقدر فارغه که هم کلامی باهاش حال آدم رو آرام میکنه، هرچند واسه یه مدت کوتاه.

اولین باری که حرف زدیم گفت اسمت چیه؟ گفتم مرجان.یه جوری مث دیوونه ها محو شد و گفت: چقدر هم بهت میاد! به مدیر کارخونه و بقیه مدیرهای شرکت میگه رییس. به من میگه رییس خوشگلا!

 

17/11/86

من خوبم. و در خودباوری متناسبی به سر می برم. خدا به اندازه کافی به فکرم هست!

 

کسی هست، یعنی کسی رو خدا داده بهم که در کمال عادی بودن، برای من خاص و تکه. چه دور باشه چه نزدیک، حضورش حال خوبی بهم میده. مثل اینه که بهم بگه مرجان انقدر نگران چیزای بیخودی نباش تو اون فکرت، زندگی کن،همه چی به وقتش درست میشه.

حالا منم دارم زندگی میکنم. به پیامی که با بودنش بهم میده، گوش دادم. حالا حالم خوبه چون اونو دارم.

Mr. P

هی میخوام فکر کنم، خودم رو بسازم که اگر روزی نبودش به هر دلیل، باز هم من خوب باشم.

به قول مدیر کارخونه که مدیریت فقط مدیریت حضوری نیستش و باید مدیریت غیر حضوری داشت، اینم یه چیز تو همین مایه هاست.

این یکی دو روزه کارش واسه تهران رفتن درست شده، فقط مونده که خودش تصمیم بگیره، که به قول خودش بمونه جنوب

و با مرجان خانوم

یا اینکه بره دنبال آینده بهتر تو پایتخت...

 

با تمام اینها یه دستی هی هلم میده من سکندری بخورم کر و کثیف شم و کلّی طول بکشه تا خودمو بتکونم و باز راه بیفتم... یه دستی که زورش از من بیشتره. میخواد یادم بندازه وقت سرحالی قدر اون سرحالی رو بدونم و استفاده کنم ازش انگار.

 

یک شرکت خیلی توپ بودش که رزومه فرستاده بودم براشون یکی دو ماه پیش، امروز دعوت شدم به مصاحبه. فردا رو مرخصی گرفتم که برم اونجا.

مدیر کارخونه، که من دفتردارش باشم، نیستش این چند روزه،منم همش بیکارم تو شرکت. از صبح هرچی سعی کردم این بلاگ اسکای رو لود نمیکنه اینترنت اینجا که نوشته هام رو پست کنم. امشب از خونه این کار رو میکنم.

من خدا رو شکر می کنم که کسی هست، کسانی هستند، که وقت شادی و غم، احساسات و افکارم رو باهاشون تقسیم کنم. اگه دارم میخندم با شور و شادی براشون بگم دلیل شادیم رو، اگه عصبانیم براشون تعریف کنم و خودم رو خالی کنم، اگه غصه دارم بگم تنهام بذارین و دلم خنک شه از اینکه گفتم ولم کنین و تنهام بذارین!...

 

امروز عید چینی هاست، گفتن ما کار نمیکنیم، بعدش هم باید ما رو ببرین دریا!

اینا هم نشستن فکر کردن دیدن این اطراف جز رودخونه کارون که قربونش برم، جایی نیستش مگر آبادان و اونورا. حالا فردا این چاینیز گروپ ما که چقدر هم آدمیزادان متفاوتی هستن،عازم آبودان می باشند.

 

جالبه که همین امروز که فهمیدم عید چینی ها این وقت ساله، رفتم تو هوروسکوپ یاهو اونجا هم کلی راجع بهش نوشته بود و تأثیراتش در طالع من اونم فردا و یه مسئله کاری و... با اینکه خیلی اعتقاد ندارم به این چیزا، اما جالب بود برام.

رجوع شود به یاهو. هوروسکوپ منو. چاینیز هوروسکوپ.

 

21/11/86

دوستم تصمیم به رفتن گرفته. گاهی صدای فاصله ها چقدر آدما رو مهربون میکنه! فاصله هه تلنگر میزنه که من هستم ها! یه هو دیدی همه چی رو به هم زدم. پس خوب باشین با هم...

البته این صدای فاصله ها یه وقتا هم گند میزنه به تمام عقایدت. عقایدی که بعداً (مثل دیشب که با Mr.P  راجع بهش حرف میزدیم) یهو می فهمی اونقدرا که خیال میکردی سفت و قابل تکیه نبودن... بعد از ترس گریه ات میگیره... از خودت میپرسی اون من بودم که گند زدم به مرجان خوب و پاک و مقدس؟ اون مرجان داغه بود که یهو خیال کرده بود خبریه؟ اون فاصله هه بود که هی صدا میزد هی می گفت بازم تنهات میکنم؟

 

همش هم بسته به اون کسیه که باهاشی و اون مرجان هفده ساله هه خیال میکنه باید جواب پس بده... نکنه یه روز اون آدمه فک کنه من همچینا خوب نیستم، بذار الان فک کنم بدم بعد کمکمک بفهمه که خوبم مثلاً، و خوبتر...

امان از این خل و چله... چقدر چرت بافتم باز!

 

من اگه نباشم کی واسه همیشه تو رو میپرسته؟

کی برات میمیره؟

کی نمیشه خسته؟

کی تورو میذاره روی دو تا چشماش؟

کی اگه نباشی میگیره نفسهاش؟

 

چقدر دوست میدارم این ترانه جدید کامران و هومن رو.

دلم میخواد یه جا دادش بزنم. تو یه مهمونی مثلاً، یا کنسرت... وای کنسرت...ای کاش یه کنسرتی پیدا میشد یا وقتش بود میرفتم و صفایی میکردم.یا یه فیلم خوب.یا یه داستان کوتاه...

 

دیشب با حرفایی که پیش اومد و تعریف کردن گذشته و روابط و بود و نبودها،

یاد کتاب "شوخی"کوندرا افتادم... قصه عشق پروتاگونیست داستان، و تلاشش واسه همخوابگی با اون دختر مرموز، و انکار مصرانه دختر... و اون راز نهفته که دلم رو خیلی به درد آورد وقت خوندن کتاب...

بعد باز با خودم گفتم چقدر خوب که ما آدما میتونیم با هم حرف بزنیم...

خدایا شکرت که تو اون جزیره هه نیستم تک و تنها. شکرت که تو همون کامیونیتی ای هستم که همیشه غر میزنم واسه اینکه منو درگیر آشفتگی های خودش میکنه دائم...

 

 

با من غریبگی نکن

با من که درگیر تو ام ...

 

 

صبح ها طلوع آفتاب رو میبینم وقتی میرم شرکت. توفیق اجباری. خانم مجری رادیو هر روز میگه:مبارک باد! خورشید متولّد شد...

و من حس میکنم یه روز دیگه از عمرم گذشت و یک روز دیگه داره شروع میشه.

ساعت هفت رادیو جوان آیت الکرسی رو به ترتیل زیبایی پخش میکنه و من همیشه عقب می مونم و مجبور میشم از اول بخونم.

 

زندگی جالبی رو شروع کردم تو محیط کار.یه محیط مردونه!بعد از کلّی سال بالاخره حرف مشترک پیدا کردم با بابا و میشینیم با هم راجع به کار حرف میزنیم و احساس نزدیکی میکنیم به هم.

فقط وقت کم میارم! دلم میخواد از دوستم بنویسم و از دوستیمون، اما فرصت نیست. همین بس که خوبیم با هم و در یک راستا.

خواهم نوشت حتماً.