1/12/86
لحظه های زندگی متفاوتن.
خیلی.
بعضی لحظه ها رو باید خورد،عادت وار.
بعضی ها رو باید سر کشید،باید بلعید، بدون فکر. با یه حس ناگهانی. که میخوای دلت خنـــــک بشه و رها بشی انگار از یه نیروی منفی آزاردهنده.
بعضی ها رو ولی باید مزه مزه کرد و ریزه ریزه نوش کرد.باید باهاشون بازی کرد. باید تا اون عمـــق طعمشون رفت و احساسشون کرد...

11/12/86
به بهانه اولین شب
من قشنگ ترین ترانه ها را در صدای تو میشنوم، وقتی صدایم میزنی، به نام کوچکم...
کنار تو بودن، تعبیر تمام رویاهای دور است. تمام رویاهای همیشگی دور و پررنگ و دست نیافتی...
از تو نوش کردن، از تو نیرو گرفتن، با تو گرم شدن، از تو سرخوش شدن، با تو از عشق از عشق بازی سخن گفتن، لمس لطیف ترین حس هاست...
من از تو پر میشوم، از تو لبریز میشوم، از تو عبور میکنم وقتی به تو عشق می دهم، وقتی تو را با تمام نیرو و احساسم، سرشار از خودم میکنم...
با تو من خود خود مرجانم...

 

12/12/86
ای عشق، همه بهانه از توست
من خاموشم این ترانه از توست
من اندوه خویش را ندانم، این گریه بی بهانه از توست...
نشود فاش کسی
آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر، نامه رسان من و توست
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
تو سخن گو
به نگاهی که زبان من و توست.

13/12/86
دوستم فردا صبح باز میره تهران. انقدر آرام و خوبیم با هم، انقدر دوستش دارم و دوستم داره که باورم نمیشه! هی به خودم میگم دختر چته؟ هی برمیگردم گذشته رو مرور میکنم و مقایسه میکنم حال و روز الانم رو با اون موقع...و هی خدا رو شکر میکنم و بهش میگم مرسی که بهم ثابت کردی همه چیز هم به اون سیاهی ها که خیال میکردم نیست.
نیست؟...

14/12/86
دوستم امروز رفت تهران برای کاراش. تو همین روزا هم شروع به کار میکنه احتمالاً. هنوز هیچی نشده دلم براش تنگه، بهش میگم هیچ جا نرفتی،همینجا پیش خودمی،اما غصه ام میشه که نیستش...
کار، پدرم رو در آورده. یه سری شرایط ناجور داره که گاهی واقعاً عصبیم میکنه، اما سعی میکنم تحمل کنم چون فعلاً انتخاب دیگه ای ندارم.
کتابهام همراهمه هر روز.یه چیزایی هم می خونم،اما اینجوری جسته و گریخته خوندن فایده ای نداره. به هر حال با این فکر که از هیچی بهتره، ادامه میدم. میترسم امسال رو هم با این اتفاقایی که افتاده،کنکور رو از دست بدم...

 

امروز از بلاگ سرزمین رویایی یه تصویر برداشتم گذاشتم پس زمینه کامپیوترم تو شرکت.


http://www.dreamlandblog.com/2008/03/03
کلمه ها نیستند، برای همین نوشتن کمی سخت می شود. خواستم دوبره از شازده کوچولو قرض بگیرم که اون خودش هم داشت به رز کوچک اخترک نعمه می نوشت و...


که یادم نره حس و حال شازده کوچولوییم رو. تو این محیط صنعتی، که آدماش هیچی از شازده کوچولو نمیدونن.
آدمایی که هر کدوم به یک شکل با کامپلکس هاشون درگیرن. هر کدوم به یک شکل. به هر حال همه کامپلکس دارن!
اصلاً همه آدما باید حس و حال شازده کوچولوییشون رو نگه دارن.
هیچکی نباید شازده کوچولو رو یادش بره... بلکه از این طریق بشه رسید به اون جمله انجیل.
Kingdom of heaven

دختر عمه ای دارم که 10 سالی از من کوچیکتره، الان هم تو همون مدرسه راهنمایی ای درس میخونه که من زمان خودم اونجا بودم.
چند وقت پیش رفته بودیم خونشون،یه کتاب کوچولوی قدیمی آورد گفت اینو میشناسی؟
کتابی بود که من اونوقتا جوگیر شده بودم و به کتابخونه مدرسه اهداء کرده بودم. اینش چیز خاصی نبود، اما دستخط اونوقتای خودم رو که دیدم کلی یه جوری شدم!
نوشته بودم: "تقدیم به تمام دبیران دلسوزم که مهربانانه در یادگیری اساس زندگی یاری ام کردند."
از تفکر خالص کودکانه ام،که کتاب برای بچه هاست نه معلم ها، که بگذریم
یاد تریپ فکری و احساسی اون موقع هام افتادم که چقدر عاشق نوشتن های قلنبه و سلنبه بودم!
حالا کجای رویاهای اون وقتام ایستادم؟
کجایی مرجان؟ خوبی؟...
عشقت رو یادت نره بی هوا!
منو یادت نره مرجان...

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد