مریم

 

شب ها هوس نوشتن می کنم که معمولاً نمیشه بشینم پای کامپیوتر. روزها هم که فکر آدم آزاد نیست اونقدرها.

بیست و چهار سالگیم شروع شد، باورم نمیشه! فکر نمیکردم اینجوری باشه زندگیم در این سن. شاید کمی بهتر، یا اقلاً متفاوت...

 

یک ماه میشه اینجا مینویسم. اما بعد از اون وقفه هنوز رو دور قبلی نیفتادم واسه تخلیه.

دیشب به محمد اس ام اس دادم. مثل همیشه خوب و مهربون... بش گفتم مدتها بود کسی قربون صدقه ام نرفته بود. و حرفهای همیشگی زد. حرفهای پارسال، حرفهای دو سال پیش، سه سال پیش، چهار سال پیش،

آخرای ترم دو که بودیم... عجب روزگارانی را گذراندم من! همینه هی خیال میکنم پیر شدم. همین که یه کوه خاطره داشته باشی، یعنی سنی ازت گذشته...

 

این "شراب خام " صفحه به صفحه اش منو یاد مری و پاسارگاد میندازه. دیشب که خوابم میومد اما دلم هم نمیومد بذارمش کنار، به یه پاراگراف رسیدم که نوشته بود:

تولد درد است. بزرگ شدن درد است. یاد گرفتن درد است. بیماری درد است. عشق درد است. خواستن درد است. پیر شدن درد است. مردن درد است. داشتن درد است. نداشتن درد است.  دیدن و ندیدن آدمها درد است. آویختن به زندگی درد است.

ذهنم جرقه زد... اینو یه جا خونده بودم قبلاً.

کنارش با مدادی که عادت دارم وقت مطالعه دست می گیرم، نوشتم:

مریم!

 

 

"شراب خام" اولین کتاب از اسماعیل فصیح هست، که دارم می خونمش. زیباست. از پاسارگاد راهنمایی خواسته بودم، و به یکی از دوستام که می پرسید چی برای هدیه تولدم بگیره، گفتم این دو تا. شراب خام و زمستان 62 از اسماعیل فصیح.

 

 

صفحهٔ کهنهٔ یادداشتای من

گفت دوشنبه روز میلاد منه

اما شعر تو میگه که چشم من

تو نخ ابره که بارون بزنه

آخ اگه بارون بزنه

آخ اگه بارون بزنه...

 

غروب سه شنبه خاکستری بود

همه انگار نوک کوه رفته بودن

با خودم هی زدم از اینجا برو

اما

موش خورده شناسنامهٔ من...

 

 

امروز اولین روز از بیست و چهار سالگی من بود.

هرسال خدا یه هدیه ای بهم میداد. یه سال خواب بهشت رو دیدم، که هنوزم صحنه هایی از اون خواب تو ذهنم هست. یه سال هم یه فیلم گیرم اومد ببینم، که کلی نشانه درش بود برام... امسال ولی خبری نشد، اما برا خودم نتیجه گیری کردم که همین تصادف زمانی خودش پیامیه. انعام رو ختم کردم. از فاطمهٔ زهرا که همیشه کمک کرده بهم وقتی صداش زدم خواستم به زنانگی هام کمک کنه باز. از خدا آرزوهای ساده ام رو خواستم.

به امید نجات، به امید آرامش ادامه میدم زندگیم رو.

 

 

چند روز پیش، صبحی که بابا داشت می رسوندم کلاس کامپیوتر، توی آب نمای جاده ساحلی، کنار کارون، یه رنگین کمون خوشگل دیدم تو نور خورشید. نوازشم کرد. منم لبخند زدم بهش.

 

 

 

عجب جمعهٔ خوب و تر تمیزی. داشتم فکر میکردم گاهی چقدر یکهو تغییر میکنه زندگی آدم. مثلاً یه کارای تکراری مثل تلویزیون تماشا کردن، یا تو آشپزخونه و تو یخچال دنبال یه چیز خوردنی گشتن، یا دوش گرفتن و آرایش کردن و به خودت رسیدن، با اینکه کارای تکراری روزمره هستن اما لذت میدن به آدم، وقتی در آرامش انجامشون بدی، با فکر به اینکه وقتت مال خودته. جمعه ای تعطیل برای خودت. که هر جور میخوای کیفشو کنی.

این در صورتی پیش میاد که کل هفته سر کار باشی و وقتت پر باشه و خستگی بهت اجازه نده که هی فک کنی حالا کنکور ارشد چی میشه نتیجه اش، یا اینکه کارت کار معتبری نیست و بیمه نمیشی و سابقه کار برات رد نمیشه و پول آنچنانی ای هم که دستت رو نمیگیره و

دوست پسر قبلیت هم مث اونای دیگه بود مثلاً، یا اینکه داری میری تو بیست و چهار سال و... هی حالا فکرت بره سراغ بکارتت و بکارت یا دریدگی آدمای دیگهٔ اطرافت.

یه وقتا هم فکر به بچه های یتیم و جامعهٔ بی صاحاب و مردم احمق و دولت گور به گور شده و زندگی تو غرب و

 

اووه ه ه ...

چه فرقی کرد حالا، باز که هست همهٔ اون فکرا که!

 

 

گاهی یه اتفاقای ریز ولی جالب تو زندگی میفته.

مثل یه ترانهٔ ناشناس که تو یه مدّت کوتاه، تو چند جای مختلف به گوشت می خوره. انگار یه حرفی باهات داشته باشه...

امروز کمی دیر حاضر شدم برای رفتن به زبانکده، واسه همین با عجله تاکسی گرفتم. یه پراید سفید بود که اولش خیال کردم تاکسیه، اما کنارم رو صندلی عقب یه سری وسیله بود که به نظرم طرف از اینا بود که تو کار ساخت و سازه. کلی هم آدم حسابی بود و اینا. یه موزیک خوشگل هم گذاشته بود. کرایه هم ازم نگرفت و لبخند تحویلم داد و گفت:موفق باشید.

خب تا اینجاش عادی بود.

بعد از کلاس که برای تاکسی گرفتن و برگشتن به خونه باید از عرض خیابون رد می شدم، منتظر ایستاده بودم که خیل عظیم ماشین ها رد بشن، که یکیشون ایستاد تا رد شم. نگاه کردم دیدم همون آقاهه بود. کاملاً تصادفی! اونم منو شناخته بود. از نگاهش متوجه شدم. سرشو کج کرد که بفرمایید. بعد هم اومد سمت تاکسی هایی که مسیر منو میرفتن، جایی که صبح سوار شده بودم. اما من دیگه تاکسی گرفتم و برگشتم. جالب بود. حالا اگه خیلی کم.

 

جالبیش به اینه که یه سری مسائل یه وقتا از دید آدم یک جور هستن، و یه وقتا یک جور دیگه. مث همین آقا، شاید اگه یه زمان دیگه بود می گفتم مثلاً چه میدونم مرتیکهٔ...خدا میدونه چند تا دوست دختر داره. اما امروز همین آقا حال خوبی داد حضورش. رنگش به رنگ امروز من می اومد.

 

شش تا کلاس دارم، هفته ای سه روز. دکتر نانا هم که هست.

شاگردام جالبن مث همیشه. هر کدومشون دنیایی هستن از دید من. سعی می کنم تک تکشون رو درک کنم. میتونم راجع بهشون نظر بدم پیش خودم. دقت که کنی میشه مدل خونوادشون، سطحشون و خیلی چیزا، حتی شخصیت آینده شون) منظورم اون کوچولوهاست، سنین ابتدایی و پایینتر هم دارم آخه( رو هم متوجه شد.

یکیشون چند روز پیش یه نقاشی و یه شعر برام آورده بود، با احساسات کودکانه. امروز هم یکیشون عکس منو کشیده بود که پای تخته دارم درس میدم، لپهام رو هم(یعنی لپهای همون خانم معلم زبان توی اون نقاشیه) گرد و قرمز بود. کلّی خندیدم.

دبیرستانی ها ولی تو یه عوالم دیگه هستن. حس می کنن بزرگ شدن و این حرفا...

تاینی ها هم که تاینی هستن واقعاً. مادر بودن رو تجربه می کنم باهاشون.

پارسال که تازه شروع کرده بودم به تدریس، یه سری یه کلاس تاینی بهم دادن که کچل شدم تا تموم شد. بعد از اون دیگه نگرفتم، تا امسال. اونم همونطور که نوشته بودم، زورکی بود یه جورایی. اما الان می بینم لازمه برام هر از گاهی با این فسقلی ها باشم. پاک و خالصن...

 

خانم دکتر، جای منم برقص تو مهمونی کوچولوی تولدت. باش؟

 

 

بانوی معصوم قصه ها

همراه اشک های ناگزیر

رفیق لحظه های خوب و بد

همزاد خردادماهی من...

 

تولدت مبارک

 

 

نصف شبه. خطم وصل نمیشه. فعلاً مینویسم تا بعد که پستش کنم.

بازم به این اینترنت.اگه نبود که از بی همصحبتی من یکی که میترکیدم.البته گاهی. همیشه که درمون نیست. حالا مثلاً این تو مینویسم، کی همصحبتی کرده باهام؟ توی وبلاگ قبلی کلّی دوست موست داشتم. اما دیگه بیخیالش. خودم خواستم دیگه. حتی اینکه به کسی ندم آدرس اینجا رو اونقدرا.

بابا از صبح که رفته شرکت،هنوز برنگشته. به خاطر طوفان های امروز، کارخونهٔ نئوپان آتیش گرفته و کلّی همه اعصاباشون خورده و اونجا جمعن هنوز. همش کار کار کار. همهٔ زندگیش هی دویده واسه کار.واسه ما.اونوقت ما...

عجب کتابیه این "چرکنویس" بهمن فرزانه! نمیخونمش، می عشقمش. می لاسمش. خود زندگیه.

هنوز تمومش نکردم...

نمی دونم چرا انقدر منو یاد خانم دکتر میندازه. حیف که اهل قلم و کتابای فارسی و ادبی و اینا نیستی خانم دکتر، وگرنه حتماً هدیه می خریدمش برات.

نیستی خانم دکتر، یه تابستون ایران اومدنت رو هم از من دریغ میخوای کنی امسال. که گرمای اهواز دیگه برات تحمل پذیر نیست. تا حالا فک کردی یکی از مهمترین عوامل پایداری دوستیمون، شاید همین دوری بوده؟

تنهام چقدر این روزها. جالبه که وسط پنج شش تا کلاسم تو زبانکده، بازم وقت واسه فک کردن به این چیزا دارم. یه وقتا از خودم می پرسم تا کی؟ یعنی میشه یه روز از این دنیام دور شم؟ اونوقت چه شکلی میشه دنیام؟ چه رنگیه؟

امروز منشیه می گفت چیکار میکنی سر کلاس تو، خانم خ.ن؟ این دختره، این تپلوئه که الان به مامانش نشونت داد و گفت مامان این خانوممونه، قبلش که مامانه پرسید کلاس چطور بود داشت میگفت مامان کلاس عاااااااللللی بود!

چه لذت کوچولوی خوبی. حالا در حد لیسانس ادبیات اگه نیستم، نباشم. در حد لیسانس زبان انگلیسی اگه نیستم، نباشم.

یا اصلاً شاید همینا یعنی که هستم! ها؟

امروز شروع یک کلاس جدید بود. بچهٔ یکی از دبیرهای دوران دبیرستانم تو کلاسم بود. آشنایی دادم بهش، به خانمه، اونم گفت اسمت برام آشنا بوده... اینم جالب بود مثلاً. حتماً احساس پیری کرده. شاید هم این احساس در من بوده فقط.

احساس پیری.

از وقتی حرف، یا بهتره بگم خیال "داداش دکتر نانا" پیش اومده،یه ترس یا یکجور بی اعتمادی خاصی نسبت به خودم پیدا کردم. اینم عجیبه. اون مرجان خوبه رو که همیشه میخواستم نگهش دارم واسه همچین روزی، گم شده انگار. باید برم تو خاطراتی که سال اول دانشگاه نوشتم دنبالش بگردم.

عجب مرجان خری بود. حق داشتن عاشقش می شدن...

یه ذره فک کنم به اون مرجانه. شبیهش بشم یه کم. به بکارت اون روزهام برگردم با این افکار.

میشه.

حالا داداش دکتر نانا پیداش بشه یا نه )که دعا میکنم بشه(

دعا می کنم چون امید دارم به این زندگی. اگه بگم ندارم دروغ گفتم. اگه توی همون لحظهٔ نا امیدی داداش دکتر نانا به بهترین شکل ممکن هم نه، به متوسط ترین شکل ممکن حتی پیداش بشه ها، اونوقته که ضایع میشم جلو خودم، که خانم خانما، افه چسی نیا انقد، تو هم عین همه دخترای دیگه ای.

 

صدای این لارا فابین گیج و ویجم کرده، چمه؟ دلم میخواد چرت بگم، بی پرده.

شایدم از اثرات این کتابست. اون تیکهٔ "نامه های گیتی"ش خصوصاً...

 

 

دل نازک شده ام.

پنج شنبه شب که هنوز شرجی ها شروع نشده بود رفته بودیم پیاده روی. تو مسیر یه پسرهٔ نون خشکی رو دیدیم که یه کارگر شهرداری(که برای جمع کردن زباله ها اومده بودن) یکهو چنان دادو بیدادی راه انداخت باهاش که آدم میترسید. حتی نزدیک بود کتکش بزنه. کارگره می گفت شماها میایین نایلون آشغالا رو پاره میکنید واسه برداشتن ظرفای یک بار مصرف و پلاستیکی و... پسره هم می گفت من اینا رو پاره نکردم، گربه پاره کرده. طفلک شروع کرده بود به گریه کردن.دلم براش کباب شد.با یقهٔ پیرهن کهنه اش اشکاشو پاک میکردو با دستای کوچولوش آشغالایی رو که ریخته بودن جمع میکرد. دیگه طاقت نیاوردم،دلم خواست ازش حمایت کنم حتی اگه فرقی به حال و روزش نمیکرد.رفتم به کارگره گفتم چیکارش داری بچه رو، اینم از بدبختیشه که همچین کاری میکنه،حالا خوبه اشکش رو در آوردی؟اونم بیچاره با لهجهٔ عربی می گفت خانم ما مأمور نظافتیم، شما خوشت میآد جلوی خونه ات پر از زباله باشه؟...

گریه ام گرفت.

دل نازک شدم؟ یا لوس؟ یا دیگه مث قبل محکم و پر طاقت نیستم؟ یا ربطی به اینا نداره؟...

 

راستی دروغ گفتم! هستی هنوز... خودم که می دونم.

حالا من دختر خل و چلی باشم که با خودش حرف میزنه، یا نباشم،

یا اینکه اصلاً اون حرف زدنه مهم باشه نه آدم مخاطب،

اما هستی هنوز.

مطمئنم که منم حالا حالا ها هستم برات، همونطور که اردیبهشت پارسال بودم. همونطور که بهمن سال قبلش.

 

 

امروز یکی از همبازی های دوران بچگیم ازم خواستگاری کرد.

اگر چه باز هم جوابم منفیه، اما وسط این خواستگارهای نچسب و نامربوط، حس نسبتاً خوبی بود...

تا دوران ابتدایی توی یک بلوک بودیم، تو یک شهرک سازمانی. یادمه تابستونی که سال بعدش می رفتیم کلاس پنجم، خواهرش که از ما بزرگتر بود بهمون ریاضی درس میداد. اونوقتا من بچه مثبت بودم و معروف به باهوشی و با استعدادی، ولی اون نه!همیشه خواهره جلو من ضایعش می کرد، اونم خجالت میکشید.

فکرش رو نمی کردم، اما انگار تمام این سالها به یادم بوده...

 

راستی عجب بلاگ بی رونقی شده اینجا. اگر بخوام فقط برای خودم حرف بزنم که همون دفتر همیشگی هست...

 

 

یک بار دیگر، بریدا را می خوانم.نیروهای انسانی ام را در هاله ای از زنانگی، بهم یاد آوری می کند،و زمانی که به زنانگی هایم رسیدگی می کنم، انسانترم.

راستی، نوشتهٔ این مرد چقدر حسادت برانگیز است... آنقدرها هم ناامید نیستم پس هنوز.

خوشا عشق!

می دانم، تو را با تک تک سلولهایم می دانم، چرا می گویم می دانم و نمی گویم می شناسم، چون شناخت سطحی ترین دانش هاست ولی تو را می دانم،اگر هر روز دستهایت را نمی بوسم چیزی از خوبیهایت در درونم کم نمی کند بانو، تو "خوبی" و همین همه دنیای درون من است، اگر گاهی تلخم، تلخی ام را ببخش بانو... اگر هر روز به یادت نمی آورم که چقدر از بودنت خوش ام، چقدر از نگاهت زلالم و چقدر آفتابی، مرا ببخش بانو... مرا ببخش بانو که گاهی زمزمه بی نهایت نگاه هایت را ندیده گرفتم، مرا ببخش که گاهی خنج درد روز را در چشمانت ندیدم، چشمانم شدی و قلبم و دستهایم را گرفتی تا سکو به سکو گز کنیم، ، مرا ببخش بانو ، تو خوبی و همه خوبی هایت را با قلم نمی شود ستود... مرا ببخش که گاهی خموده ام، تلخی روزگار تلخم می کند، مرا ببخش بانو... تو خورشید باش اگر شب صورتم را می پوشاند، تو بتاب بانو... بتاب تا با تو روشنایی را ببینم، عاجزم از درک هستی ات، از زلال چشمانت، از خستگی هایت ... مرا ببخش بانو... به این عشق شک نکن بانو، من "عشق" را با تمام وجود فریاد کردم و هیچگاه شرمنده نشدم، فراموش نکن بانو...

http://poh.blogspot.com/index.html#8951224564426640717

 

 

دلم برای روزهای دانشگاه، گروه دوستانی که همیشه با هم بودیم تنگ شده. دور شدیم همه از هم، چقدر سریع. همه ش یک سال گذشته! دلم سفر تهران می خواهد...

دوباره مشغول خودم هستم، آزادم از افکار بیهوده تا حدی. تنها که هستم به خودم و خدا نزدیکترم.

شاید راحت کنار گذاشتمت. گرچه آن شیشهٔ عطر را از آن روز دست نزده ام هنوز. بوییده امش فقط، به احترام خاطرات خودم، شیشه عطری که سرمای بهمن ماه را دارد، و بوی آغوش و بوسه...

دلیلی نمی بینم دنبال تو بگردم این وسط. نیستی.تمام شدی.همین بودی. همینقدر برایم فانی بودی و ناماندگار.

 

مثل همیشه،

من مانده ام با خودم.

 

 

"ژاک و اربابش" اولین کتاب از میلان کوندرا بود که میخواندم. نمایشنامه ای مدرن با ستینگ و فضاسازی جالب و گیرا،که باعث شد برخلاف همیشه کتاب را یک نفس تمام کنم.پلات اثر قصه عشقی ژاک، اربابش، و مادام دولاپومه ری (به صورت جداگانه) است که در اثر گونه ای گسیختگی زمانی نمایشنامه در طول داستان شباهت خاص بین آنها،برای بیننده یا خواننده ملموس می شود. شروع اثر و خاتمهٔ آن با دیالوگ های متمادی بین ژاک و اربابش پوشانده شده است.

کلّی حین خواندنش خندیدم،

چسبید.

این ابتدای حکایت دشنه و غلاف است، از زبان ژاک;

روزی دشنه و غلاف با هم دعوایشان شد.دشنه گفت: "غلاف عزیزم، ای کاش تو اینقدر زن پچل نبودی و هر روز به دشنهٔ تازه ای پناه نمیدادی." که غلاف در جواب گفت: "دشنهٔ محبوبم، ای کاش تو اینقدر شهوتران نبودی،و هر روز به غلاف تازه ای پناه نمیدادی."

 

از روزگارم بگویم که رو به سامان می گذرد. 10-8-7 تا شاگرد کوچولو خدا زورکی نصیبم کرد،در یک آموزشگاه جدید. اما شکرش می کنم،انقدر که کودکند و لطیف و ساده. صدام می زنند:خاله معلّم! بودن با بچه ها از این دنیا دورم می کند. اگر چه فقط برای ساعتی.

 

 

حال عجیبی ست بعد از دو ماه،

هنوز مرور می کنم تو را، و خودم را با تو.

گاهی فریاد می زنم و دور میشوم ازت، تمام دردهایی که آرام نه،بلکه تشدیدشان کردی را فریاد می زنم.

گریه می کنم، یادم می آید که اشک برایت حرمتی نداشت، یادم می آید...

به حال اشک های خودم گریه می کنم.

گاهی اما، نوازشت می کنم و نوازشم می کنی و می خندیم هردو.

هنوز خیال عشق بازی هایم با توست...

 

فردا درست دو ماه می شود.

 

شکر که نیستی.

شکر که تنهاییم را، صرف فرار از تنهایی، به حضور نالایقی نبخشیده ام باز،

و هنوز.

 

 

دیشب قبل از خواب "پیرمرد و دریا" را تمام کردم. بعضی آثار ادبی جداً که لیاقت ماندگار شدن را دارند.وقت خواب مثل همیشه که دعا میکنم، دلم میخواست برای سانتیاگو، پیرمرد، هم دعا کنم!

روزها پشت سر هم می آیند و می روند. خرداد هم از راه رسیده...

بیست و هشتم خرداد امسال، بیست و سه ساله می شوم. مثل همیشه دوست ندارم تولدم را، روز و تاریخ و فکر به این گذران عمر را، حتی.

انگار که در تمام این سالها چیز ارزشمندی به دست نیاورده باشم...

با خودم فکر می کردم به بالا و پایینی های زندگی. نه بالا و پایینی های ساده، که آن درست و حسابی هایش!آن بالایی ها که طعم پرواز در اوج را دارند، و آن پایینی ها که به پوز می کوبندت زمین.که معلوم نیست چقدر بعد و چطور بتوانی بلند شوی و دوباره سر بلند کنی.

به کل زندگی ام فکر میکردم. به جای این پیروزی ها و شکست ها در زندگی ام.جز حس عمیق تنهایی، در نهایت چیزی دستگیرم نمی شود.

اگر چه آدم واقع گرایی هستم، و...

 

این روزها لارا فابین گوش می دهم، دائماً!

تمام این چند وقت اخیر هیچ صدایی انقدر آرامم نکرده. شاید هم تا حدی به خاطر تلاشم برای فهم گفته هاش است. واقع گرا باید بود!شاید همهٔ لذتش یکجور لذت از یادگیری زبان فرانسه است)یادم هست که کلّی تمرین ناتمام فرانسه دارم هنوز(

می خواند:

Je t'aime, Je t'aime
Comme un fou, comme un soldat
Comme une star de cin
ema
Je t'aime, je t'aime
Comme un loup, comme un roi
Comme un homme que je ne suis pas
Tu vois, je t'aime comme ca
!

نمی فهمم احمق، و سرباز، و ستارهٔ سینما

یا گرگ، و پادشاه را چرا باید برای تشبیه دوست داشتن به کار برد،

اما آخر سر که می گوید مثل کسی که نیستم، دوستت دارم،

یک چیزهایی از حرفهاش را می فهمم!

قبل تر ها، به چنین چیزی که بر میخوردم صاف و ساده دلم می خواست کسی بود که اینطور با تمام وجود بهش می گفتم که دوستش دارم، و او هم.

اما حالا...

 

پریشب زمانه می گفت(وقتی گفتم که هیچکس برای ارشد مجاز نشده، من آزاد هم قبول نخواهم شد از قرار(که از همین حالا شروع کن به خواندن دوباره. حرف هاش به دلم نشست، می گفت یک سال اضافه درس خواندن برای کنکور فوق لیسانس، آنقدرها اهمیتی ندارد، اما با قبول شدنت تمام زندگی ات تحت تأثیر قرار خواهد گرفت. راست می گفت.

کاش فقط می گفت با بی انگیزگی هایی که گاهگاه شدیداً بر روزگارم تابش می گیرند، چه کنم؟!

امروز قرار است از شاگردهام در زبانکده، امتحان میان ترم بگیرم. میدانم طفلکها فصل امتحانات پایان ترم مدرسه شان هم هست. اگر زیادی استرس دیدم درشان، کنسلش می کنم، تا هروقت که آمادگی پیدا کردند.

 

راستی،

دیروز انقدر فکرت را کردم، که شب

به خوابم آمدی.

 

 

گفتی:

نگاه کن ، پنجره از گرمای نفسهامون بخار گرفته...