یک بار دیگر، بریدا را می خوانم.نیروهای انسانی ام را در هاله ای از زنانگی، بهم یاد آوری می کند،و زمانی که به زنانگی هایم رسیدگی می کنم، انسانترم.

راستی، نوشتهٔ این مرد چقدر حسادت برانگیز است... آنقدرها هم ناامید نیستم پس هنوز.

خوشا عشق!

می دانم، تو را با تک تک سلولهایم می دانم، چرا می گویم می دانم و نمی گویم می شناسم، چون شناخت سطحی ترین دانش هاست ولی تو را می دانم،اگر هر روز دستهایت را نمی بوسم چیزی از خوبیهایت در درونم کم نمی کند بانو، تو "خوبی" و همین همه دنیای درون من است، اگر گاهی تلخم، تلخی ام را ببخش بانو... اگر هر روز به یادت نمی آورم که چقدر از بودنت خوش ام، چقدر از نگاهت زلالم و چقدر آفتابی، مرا ببخش بانو... مرا ببخش بانو که گاهی زمزمه بی نهایت نگاه هایت را ندیده گرفتم، مرا ببخش که گاهی خنج درد روز را در چشمانت ندیدم، چشمانم شدی و قلبم و دستهایم را گرفتی تا سکو به سکو گز کنیم، ، مرا ببخش بانو ، تو خوبی و همه خوبی هایت را با قلم نمی شود ستود... مرا ببخش که گاهی خموده ام، تلخی روزگار تلخم می کند، مرا ببخش بانو... تو خورشید باش اگر شب صورتم را می پوشاند، تو بتاب بانو... بتاب تا با تو روشنایی را ببینم، عاجزم از درک هستی ات، از زلال چشمانت، از خستگی هایت ... مرا ببخش بانو... به این عشق شک نکن بانو، من "عشق" را با تمام وجود فریاد کردم و هیچگاه شرمنده نشدم، فراموش نکن بانو...

http://poh.blogspot.com/index.html#8951224564426640717

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد