15/11/86

دیروز آخر وقت تو شرکت نشستم کلی نوشتم، کامپیوتره هنگ کرد و همش پرید! کار با تمام جوانب منفی ای  که ناگزیر هستن، خوب و سرگرم کننده ست اما وقت همه چیز رو ازم گرفته، حتی حرف زدن با خودم، با خدا...

اینترنت شرکت سرعت پایینی داره فعلاً، و روش نمیشه حساب کرد. شبها هم که از خستگی مغزم کار نمیده واسه وبلاگنویسی. از درس خوندن هم پاک عقب موندم. وقتی مطالعه نداشته باشم شدیداً احساس رکود میکنم. روزی بیشتر از ده ساعت از وقتم برای کار داره میره و این نگران کننده ست...

اونچه که بیشتر زمان روزانه? آدم رو به خودش اختصاص میده، خیلی تأثیر داره در اینکه تو کی هستی و چی هستی و کجایی.

بزرگی می گفت: نمیدانیم چه بر ما می گذرد، و این دقیقاً آن چیزیست که بر ما می گذرد، یعنی ندانستن آنچه بر ما می گذرد.

و من هرگز نمیخوام آدم نادانی باشم...

 

16/11/86

با این حساب اگه هر روز یه کوچولو تو شرکت وقت شه و بنویسم میتونم هر چند روز یکبار یه چیزی بذارم تو بلاگ. واسه ثبت این گذران عمر...

دیشب بعد از ده ماه و اندی با کسی که روزی دوستم بود و خیلی دلگیر بودم ازش، حرف زدم...

که هر چه بود، گذشت .و می گذرد هم...

چند روز پیش به "غرور" فکر می کردم.به اینکه رابطه ها و آدمای تو زندگیت چقدر میتونن مدل بودنت رو اتیکت دار کنن!

اونوقت ممکنه تو بشی یه دختر مغرور، یا یه دختر شیطون، یا یه دختر آروم، یا یه دختر سرد، یا یه دختر داغ...

 

اینجا تو کارخونه یه گروه چینی مشغول به نصب یه دستگاه هستن که از چین خریداری شده. یه مترجم خل و چل خیلی جالبی دارن، از این آدمای ژولیده که متفکر هستن اما شبیه دیوانه ها.

گاهی حرف میزنیم و بهش گفتم که من هم زبان خوندم. چند کلمه ای هم چینی یادم داده تا حالا. انقدر فارغه که هم کلامی باهاش حال آدم رو آرام میکنه، هرچند واسه یه مدت کوتاه.

اولین باری که حرف زدیم گفت اسمت چیه؟ گفتم مرجان.یه جوری مث دیوونه ها محو شد و گفت: چقدر هم بهت میاد! به مدیر کارخونه و بقیه مدیرهای شرکت میگه رییس. به من میگه رییس خوشگلا!

 

17/11/86

من خوبم. و در خودباوری متناسبی به سر می برم. خدا به اندازه کافی به فکرم هست!

 

کسی هست، یعنی کسی رو خدا داده بهم که در کمال عادی بودن، برای من خاص و تکه. چه دور باشه چه نزدیک، حضورش حال خوبی بهم میده. مثل اینه که بهم بگه مرجان انقدر نگران چیزای بیخودی نباش تو اون فکرت، زندگی کن،همه چی به وقتش درست میشه.

حالا منم دارم زندگی میکنم. به پیامی که با بودنش بهم میده، گوش دادم. حالا حالم خوبه چون اونو دارم.

Mr. P

هی میخوام فکر کنم، خودم رو بسازم که اگر روزی نبودش به هر دلیل، باز هم من خوب باشم.

به قول مدیر کارخونه که مدیریت فقط مدیریت حضوری نیستش و باید مدیریت غیر حضوری داشت، اینم یه چیز تو همین مایه هاست.

این یکی دو روزه کارش واسه تهران رفتن درست شده، فقط مونده که خودش تصمیم بگیره، که به قول خودش بمونه جنوب

و با مرجان خانوم

یا اینکه بره دنبال آینده بهتر تو پایتخت...

 

با تمام اینها یه دستی هی هلم میده من سکندری بخورم کر و کثیف شم و کلّی طول بکشه تا خودمو بتکونم و باز راه بیفتم... یه دستی که زورش از من بیشتره. میخواد یادم بندازه وقت سرحالی قدر اون سرحالی رو بدونم و استفاده کنم ازش انگار.

 

یک شرکت خیلی توپ بودش که رزومه فرستاده بودم براشون یکی دو ماه پیش، امروز دعوت شدم به مصاحبه. فردا رو مرخصی گرفتم که برم اونجا.

مدیر کارخونه، که من دفتردارش باشم، نیستش این چند روزه،منم همش بیکارم تو شرکت. از صبح هرچی سعی کردم این بلاگ اسکای رو لود نمیکنه اینترنت اینجا که نوشته هام رو پست کنم. امشب از خونه این کار رو میکنم.

من خدا رو شکر می کنم که کسی هست، کسانی هستند، که وقت شادی و غم، احساسات و افکارم رو باهاشون تقسیم کنم. اگه دارم میخندم با شور و شادی براشون بگم دلیل شادیم رو، اگه عصبانیم براشون تعریف کنم و خودم رو خالی کنم، اگه غصه دارم بگم تنهام بذارین و دلم خنک شه از اینکه گفتم ولم کنین و تنهام بذارین!...

 

امروز عید چینی هاست، گفتن ما کار نمیکنیم، بعدش هم باید ما رو ببرین دریا!

اینا هم نشستن فکر کردن دیدن این اطراف جز رودخونه کارون که قربونش برم، جایی نیستش مگر آبادان و اونورا. حالا فردا این چاینیز گروپ ما که چقدر هم آدمیزادان متفاوتی هستن،عازم آبودان می باشند.

 

جالبه که همین امروز که فهمیدم عید چینی ها این وقت ساله، رفتم تو هوروسکوپ یاهو اونجا هم کلی راجع بهش نوشته بود و تأثیراتش در طالع من اونم فردا و یه مسئله کاری و... با اینکه خیلی اعتقاد ندارم به این چیزا، اما جالب بود برام.

رجوع شود به یاهو. هوروسکوپ منو. چاینیز هوروسکوپ.

 

21/11/86

دوستم تصمیم به رفتن گرفته. گاهی صدای فاصله ها چقدر آدما رو مهربون میکنه! فاصله هه تلنگر میزنه که من هستم ها! یه هو دیدی همه چی رو به هم زدم. پس خوب باشین با هم...

البته این صدای فاصله ها یه وقتا هم گند میزنه به تمام عقایدت. عقایدی که بعداً (مثل دیشب که با Mr.P  راجع بهش حرف میزدیم) یهو می فهمی اونقدرا که خیال میکردی سفت و قابل تکیه نبودن... بعد از ترس گریه ات میگیره... از خودت میپرسی اون من بودم که گند زدم به مرجان خوب و پاک و مقدس؟ اون مرجان داغه بود که یهو خیال کرده بود خبریه؟ اون فاصله هه بود که هی صدا میزد هی می گفت بازم تنهات میکنم؟

 

همش هم بسته به اون کسیه که باهاشی و اون مرجان هفده ساله هه خیال میکنه باید جواب پس بده... نکنه یه روز اون آدمه فک کنه من همچینا خوب نیستم، بذار الان فک کنم بدم بعد کمکمک بفهمه که خوبم مثلاً، و خوبتر...

امان از این خل و چله... چقدر چرت بافتم باز!

 

من اگه نباشم کی واسه همیشه تو رو میپرسته؟

کی برات میمیره؟

کی نمیشه خسته؟

کی تورو میذاره روی دو تا چشماش؟

کی اگه نباشی میگیره نفسهاش؟

 

چقدر دوست میدارم این ترانه جدید کامران و هومن رو.

دلم میخواد یه جا دادش بزنم. تو یه مهمونی مثلاً، یا کنسرت... وای کنسرت...ای کاش یه کنسرتی پیدا میشد یا وقتش بود میرفتم و صفایی میکردم.یا یه فیلم خوب.یا یه داستان کوتاه...

 

دیشب با حرفایی که پیش اومد و تعریف کردن گذشته و روابط و بود و نبودها،

یاد کتاب "شوخی"کوندرا افتادم... قصه عشق پروتاگونیست داستان، و تلاشش واسه همخوابگی با اون دختر مرموز، و انکار مصرانه دختر... و اون راز نهفته که دلم رو خیلی به درد آورد وقت خوندن کتاب...

بعد باز با خودم گفتم چقدر خوب که ما آدما میتونیم با هم حرف بزنیم...

خدایا شکرت که تو اون جزیره هه نیستم تک و تنها. شکرت که تو همون کامیونیتی ای هستم که همیشه غر میزنم واسه اینکه منو درگیر آشفتگی های خودش میکنه دائم...

 

نظرات 3 + ارسال نظر
مهدی دوشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 23:17 http://mehdi5825.persianblog.ir

مهدی دوشنبه 22 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 23:18 http://mehdi5825.persianblog.ir

خوشحالم که اینقدر تغییر کردی به نظر سر حال اومدی...

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 16:48

خیلی قشنگ بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد