یه نسیم خنک سر و کلّه ام رو نوازش میده وقتی لابه لای جملات کتابی که در حال خوندنش هستم، به حرف خودم میرسم. حرفی که "حرف" همون لحظهٔ منه.

گرچه بعد از این نسیم، همون غبار آلودگی قدیم در انتظارم باشه.

 

خداوندا، به من بگو آیا این حقیقت دارد؟ آیا من حقیقتاً این قدر پست و خنده آورم؟ به من بگو که این حقیقت ندارد! به من اطمینان دوباره بده! خداوندا، با من حرف بزن. بلندتر، انگار در این درهم آمیختگی صدا ها نمی توانم صدایت را بشنوم!

 

شوخی. اثر میلان کوندرا. فصل ششم. کوستکا.

 

 

به سادگی،

می خوام.

 

ابی اواخر مهر ماه دبی کنسرت داره،

یکی بیاد منو ببره اونجااااااااااااااا.....................

 

 

دیشب یه هو یادم اومد!

پس عدم گردم عدم چون ارغنون

گویدم انّا الیه راجعون.

امیدوارم درست نوشته باشمش. فکر کنم یک بیت قبل از این رو هم جا انداختم. میگردم تو جزوه هام، برگردان انگلیسیشو هم پیدا می کنم.

 

 

از جمادی مردم و نامی شدم

و ز نما مردم ز حیوان سر زدم

مردم از حیوانی و آدم شدم

پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم؟

حملهٔ دیگر بمیرم از بشر

تا بر آرم از ملائک بال و پر

بار دیگر از ملک پرّان شوم

آنچه اندر وهم نآید آن شوم

بار دیگر بایدم جستن ز جو

کلّ شئ هالک الّا وجهء

-----------------------

گویدم انّا الیه راجعون.

 

دیروز با سورنا چت کردم، امروز برگشتم یک بار دیگه صحبت هاش رو بخونم (سورنا درویش مسلکه) اشاره کرد به شعری از مولانا، که خود من روزی اینو از حفظ بودم! امروز بهش فکر کردم و تایپ کردم و دیدم تقریباً همش یادمه هنوز، مصرع اول، مصرع بعد، بیت بعد... فقط یه مصرعش یادم نیومد هرچی فکر کردم. اینو استاد جلالی، یادش بخیر، تو درس "بررسی آثار ترجمه شده اسلامی" بهمون درس داد. انقدر اون موقع آرامش داشتم که تونستم از ابیاتش نیرو بگیرم، یادمه نوشته بودمش و مدتها بالای تختم بود...

اینه یه گوشه از دردی که "با کس نتوان گفت"

چم شده پس من؟ چی شدی تو، مرجان؟ کارت به کجاها رسیده؟ جمع کن خودتو دختر...

 

کاش یکی پیدا می شد دو تا محکم می زد تو گوشم بلکه فرجی شد!

بعد تو بغلش گریه میکردم، اونقدر که آروم شم...

 

 

Midway upon the journey of our life
            I found myself within a forest dark,
            For the straightforward pathway had been lost.
            Ah me! how hard a thing it is to say.

 

                   "در میان سفر زندگی خودم را در میان جنگلی تاریک یافتم

                   در حالیکه راه درست گم شده بود. آه ! چه چیز سختی است

                   این برای گفتن."

                                 

                                          -- جمله اول بخش جهنم در کمدی الهی اثر دانته

 

http://analytic.blogfa.com/post-124.aspx

 

 

دیروز پوریا اومده بود اهواز دنبال کارای دانشگاه،واسه ثبت نامش. ارشد قبول شده. رفتم دیدنش، کلّی یاد اون وقتا کردیم، یاد ترم های اول دانشگاه و یاد همه بچه ها و خلاصه که کلّی بعد از دیدنش الکی حالم گرفته بود! سارا هم قبول شده کرج. اون هم که بره، دیگه هیچکی اینجا نمیمونه، فقط منم تو این شهر... همه یا رفتن تهران یا اینکه مدتهاست دیگه ایران نیستن. چقدر این یک سال که از فارغ التحصیلیم میگذره، زندگیم عوض شده، حتی نوشته هامم دیگه مثل قدیم نیست. چقدر خوش بودم اون وقتا... خوشبختی رو احساس میکردم. اما حالا چی؟ آیا خوشبختم؟

 

Surena 2007/09/12 12:07:51

:

be khoro khab foroo kastea'nd ma ra. salam.donya bozorgtar az in chizaye nachize.khodeto mahdood nakon be drso daneshgah(chizi ke mikhan bashi) chera ke hayahooi bara hiche.oona hamnio mikhan:ya'aso naomidio foroopashi ravani,pas yadet bashe az no shoroo kon chon in ham bogzarad.vassalam

 

 

دیشب هم خواب دیدم. از افکار و دغدغه هام. وقتی میبینم تو خواب هم دنبالم هستن دلم برای خودم میسوزه.

خدایا الان زندگیم بیشتر از هر زمانی بهت نیاز دارم. بهم توان بده، استحکام بده، بلندمایگی بده تا قدرت مقابله با اینهمه نیروی مخالف رو داشته باشم.

 

 

من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم،

حرفی از جنس زمان نشنیدم.

هیچ چشمی، عاشقانه به زمین خیره نبود.

کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.

هیچکس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدّی نگرفت...

 

من از این خونه، از این شهر، از این مملکت، از این آدما بیزارم.

بیزارم و ابایی ندارم از بیان این بیزاری،که این حرفها از منی برمیاد که روزی میخواست عاشق همه باشه. همه چیز و همه کس. منی که کائنات رو ستایش میکرد اما الان حالش از این "اشرف مخلوقات"ها به هم می خوره.

خدایا واقعاً منو دوست داشتی که فرستادی اینجا، رو زمین؟

 

 

مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان... مرجان...

 

پروردگارم، به تمام این ها کمک کن.

 

 

در را محکم به روی "دیگری" بستم و به خودم قول دادم:

دیگر نمیخواهم با تاریکی خودم صحبت کنم. سقوط از طبقه سوم همانقدر آسیب می رساند که سقوط از طبقه صدم.

اگر بنا بود سقوط کنم، بهتر بود از بلندترین جا سقوط می کردم.

 

توقع زیادی بود؟

میشه گفت یه آرزو بود...

من قبول نشدم. با اختلاف رتبهٔ نسبتاً پایین.

 

حتماً صلاحم رو در چیز دیگه ای دونسته خدا.در جایی دیگه. سعی می کنم غصه نخورم و فکر کنم به راه های دیگه ای که جلو پامه واسه موفقیت. اون موفقیت هایی که مد نظرمه.

 

 

حال من خیلی نسبت به چند ماه گذشته بهتر شده. اما هنوز نمیدونم میتونم این حال خوب رو نگه دارم یا نه. امشب نتایج ارشد مشخص میشه. همه جوره راجع بهش فکر کردم. شدن یا نشدنش. اگرچه با تمام وجود از خدا میخوام این موهبت رو بهم عطا کنه،چون خودش خوب میدونه که چقدر الان زندگیم به این حس پیروزی نیازمندم، اما اگر هم منو لایق این موفقیت نمیدونه، در کنارش بهم نیرویی بده که بتونم شرایط سختی رو که بعد از اون خواهم داشت، تحمل کنم.

اینا رو اینجا مینویسم که یادم باشه. من به طور منسجم فقط دو ماه درس خوندم، اما هیچوقت تو زندگیم انقدر خوب درس نخونده بودم. اون دو ماه دقیقاً مصادف بود با بدترین روزهای زندگیم تا به اینجا. روزهایی که تنهاتر از همیشه بودم و خود خدا میدونه که هیچکی رو نداشتم جز خودش. خود خدا میدونه چی کشیدم اون روزا. الان که برمیگردم به عقب نگاه میکنم باورم نمیشه تو اون شرایط تونستم اونقدر به نسبت، خوب، درس بخونم. درسایی که تا حالا نخونده بودم، چون گرایش لیسانس من ادبیات بود،و حالا میخواستم درسای تخصصی آموزش زبان رو بخونم. به هر حال هرچه بود گذشت. بعد از کنکور هم که دیگه کم کم روزگارم ناخوش شد تا...

الانه که واسه این حال خوب خدا رو شکر میکنم. انگار که دارم توانم رو به کار میگیرم که بعد از یه بیماری بد، دیگه از سر جام پاشم. حتی تو روابط دوستانه ام هم خیلی بهتر شدم،دارم میشم شبیه اون مرجان قبلی... گرچه تا حدی پخته تر و روشن تر.

 

امروز هم روزه هستم. به دلایلی احتمال میدم روزه ام قبول نباشه، اگر بخوام طبق احکام دین اسلام نگاه کنم، اما به خاطر آرامش و لذت خودم این کار رو کردم، الان به این حس ریاضت نیاز دارم. میخوام تو این حال دعا بخونم. به زبان خودم.

از خدا میخوام این حال خوب رو از من نگیره. منو شایستهٔ قبولی بدونه. و اگر هم ندونست، که اونه که عالم به همه چیزه، که شاید صلاح من در راه دیگه ای باشه،اما این حال خوب رو از من نگیره. این آرامشی که بعد از مدتها دارم بهش برمیگردم رو ازم نگیره.

 

حتی اگر این خواستهٔ زیادیه اما ازت میخوام خدا.

میخوام جرأتشو داشته باشم که ازت زیاد بخوام،

خدا...

 

قصهٔ کیا

 

می گفت:

قصهٔ من و تو قصهٔ جالبیه.

مثل این می مونه که من تشنه باشم،و تو یه لیوان آب خنک تو دستت باشه،

که بهم نمیدیش. حالا نمیخوای،یا من نمیتونم بگیرمش ازت،یا نمیشه...

نمیدونم.

 

قصهٔ کیا

 

میگه:

قصه من و تو قصه جالبیه.

مثل این می مونه که من تشنه باشم،و تو یه لیوان آب خنک تو دستت باشه،

که بهم نمیدیش. حالا نمیخوای،یا من نمیتونم بگیرمش ازت،یا نمیشه...

نمیدونم.

 

گذار

 

مرا ببخش اگر تو را به باد سپردم

اگر تو را به اوج ترانه نبردم

مرا ببخش اگر رفیق و یار نبودم

مرا ببخش اگر که ماندگار نبودم...

 

برای کیا، که حضورش به روزهام رنگ تازه ای داد. گرچه حضور کوتاه و ساده ای بود.

 

 

 از اون چیزای جدیدی که توی پست قبلی نوشتم بگم،

"مهدی طباطبائی" نویسندهٔ کتاب "من از تو بهترم،چون..." و چندین کتاب دیگه از همین دست، رفیق یه روزای خاص زندگی من بود. اونم باز رفیق راه دور. با هم از درونیاتمون حرف میزدیم و روح هم رو روشن می کردیم با این قصه ها، گرچه حتی یک بار هم همدیگه رو ندیده بودیم، که البته بعد از اون شد و یک بار هم رو تو نمایشگاه کتاب دیدیم و...

که حالا اینا بماند، مهدی یه آدم فوق العاده مهربان و نرم و خوش صحبت و با حوصله بود. مریم خوب میدونه من چی میگم.

وقتی از این خوب بودن هاش بهش می گفتم، می گفت حس می کنم روحم جنده شده، بس که این مدلی بودم با همه.

حالا شاید نتونم خوب توضیح بدم قضیه رو، مهم هم نیست، فقط یه یاد آوری برای خودم بود، واسه اینکه منم حس می کنم یه وقتا، روحم فاحشه شده، نه صرف کثافت کاریش، که دریاواری و بخشندگی و رهایی، رهایی خاصی که شاید فقط یه زن بفهمه چجور چیزیه. که به همون شکل فاحشهگی، هم لذتبخشه به نوعی و هم درد آور.

 

بازم چرت و پرت گفتم.

امروز زنگ زدم بهش چون خیلی وقت بود بی خبر بودم ازش. جالب که سمیه جواب داد، روم نشد ازش بپرسم نامزد کردن یا نه، اما بازم شاد شدم که هنوز با هم هستن. 

خوشا عشق.

 

"اسیر زمان"

 

مرا دریاب

من خوبم،

هنوز هم آب می کوبم

هنوز هم شعر می ریسم

هنوز هم باد می روبم...

 

دیروز یه اتفاقی افتاد که خیلی تکونم داد. می خواستم شماره بابام رو بگیرم قبل از اینکه برم زبانکده، یه کار فوری داشتم باهاش، دیرم هم شده بود. شماره رو گرفتم و منتظر بودم زنگ بخوره که به خودم اومدم دیدم شماره دوست قبلیم رو گرفتم، بعد از دقیقاً پنج ماه که حتی یک بار هم بهش تلفن نزده بودم... آره، امروز دقیقاً پنج ماه شد.

خوبه که زنگ نخورد!

شاید صرفاً واسه این بوده که رقم های مشترکی بین این دو تا شماره تلفن هست. اما آخه...

گفتم ببین اتفاقای زندگی با روح آدم چیکار میکنه.

 

راجع به خودم اینجوری فکر نمیکردم.

آدما همیشه فکر می کنن می تونن و خبریه و علی آباد شهریه و این حرفا،

اما هیچ خبری نیست!

 

 

مدتیه که چیزای جدیدی رو دارم تجربه میکنم. مال خودم هستم و به کسی ربطی نداره. مثل قدیما سعی میکنم به فردیت خودم احترام بذارم.حتی اگر این موضوع فقط در حد فکر باشه و در عمل باز هم اون آزادی رو نداشته باشم، اما فکرش هم آرامش بخشه برام.

وقتی زنانه تر میشم در زندگیم، بیشتر یادم میفته که بیست و سه سالمه و هی مثل یه رزومه، کل گذشته و حال و آینده خودم رو تو ذهنم حلاجی میکنم.

 

پریشب مهراد بهم زنگ زد باز، و کلی حرف زدیم. فرداش من همش داشتم فکر میکردم که چی گذشت بهم این پنج ماه، چی شدم من، چی شد اون مرجان خوب قبلیم، کجا رفت، حالا کجام، چجور میتونم برگردم به روزگار خوش گذشته، به اون مرجان، به اون آرامش، به اون خوبی ها که کلی عاشق و خواهان داشت، به اون بی نیازی ها، اون همه نیکی بی انتظار پاسخ.

هنوز هم دارم فکر میکنم این دوران افسردگی دیگه عمرش داره تمام میشه به صورت فابریک. یه جورای عجیبی رو به راه تر هستم. امیدی رو که گم کرده بودم دارم باز پیدا میکنم.

پنج شنبه باز روزه گرفتم. کیا می گفت خدا هم راضی نیست تو این گرما تو روزه بگیری، اما عجیب حال خوبی بهم میده، بعد از نماز هم کلی حرف زدم با خدا. بش گفتم یه کاری کن که مثل قدیما احساس کنم دوستم داری، احساس کنم نزدیکترینی بهم...

 

نتایج ارشد به تعویق افتاده. فکر کنم بیشتر از یک هفته دیگه باز باید انتظار بکشم. از قبول نشدن واهمه ای ندارم چون یقین ندارم که لیاقتش رو داشته باشم، فقط از این میترسم که اگر قبول نشم نتونم طاقت بیارم اون شرایط سختی رو که در انتظارمه.

 

اما باز میخوام مثل قدیما فکر کنم. به جای اینکه ناتوانی هام رو به یاد خودم بیارم دائم، از خدا بخوام سختی هم اگر میده بهم، در کنارش نیرویی برای مقابله با اون سختی ها بهم بده.

میخوام مثل قبل ایمانم قوی باشه. بگم همه زندگی امتحانه، و بخوام از خدا که همراهم باشه لحظه لحظه اش.

 

به پیشنهاد مؤکد سورنا و کیا، "فیه ما فیه" رو خریدم و دارم شروعش میکنم.

 

در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم

با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن.