"اسیر زمان"

 

مرا دریاب

من خوبم،

هنوز هم آب می کوبم

هنوز هم شعر می ریسم

هنوز هم باد می روبم...

 

دیروز یه اتفاقی افتاد که خیلی تکونم داد. می خواستم شماره بابام رو بگیرم قبل از اینکه برم زبانکده، یه کار فوری داشتم باهاش، دیرم هم شده بود. شماره رو گرفتم و منتظر بودم زنگ بخوره که به خودم اومدم دیدم شماره دوست قبلیم رو گرفتم، بعد از دقیقاً پنج ماه که حتی یک بار هم بهش تلفن نزده بودم... آره، امروز دقیقاً پنج ماه شد.

خوبه که زنگ نخورد!

شاید صرفاً واسه این بوده که رقم های مشترکی بین این دو تا شماره تلفن هست. اما آخه...

گفتم ببین اتفاقای زندگی با روح آدم چیکار میکنه.

 

راجع به خودم اینجوری فکر نمیکردم.

آدما همیشه فکر می کنن می تونن و خبریه و علی آباد شهریه و این حرفا،

اما هیچ خبری نیست!

 

نظرات 1 + ارسال نظر
فاطی یکشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 14:38

چقد امروز و این لحظه که باهات صحبت کردم دلم آرم شد
این مدت چقدر بهم بد گذشت ،اون کسی که بیشتر از یه دوست واسم بود روزگارش سرد بود
ولیی حالا،امروز احساس گرمی میکنم
برای داشتن این حس و حالت هر کاری میکنم،چون با آرمشت منم آرومم،از لذتت منم لذت میبرم
میدونم که میدونی این فاصله برای منو خودت هیچه
ما یه جوره دیگه به هم وابستگی داریم

ماه منی خانم دکتر...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد