صبح ها طلوع آفتاب رو میبینم وقتی میرم شرکت. توفیق اجباری. خانم مجری رادیو هر روز میگه:مبارک باد! خورشید متولّد شد...

و من حس میکنم یه روز دیگه از عمرم گذشت و یک روز دیگه داره شروع میشه.

ساعت هفت رادیو جوان آیت الکرسی رو به ترتیل زیبایی پخش میکنه و من همیشه عقب می مونم و مجبور میشم از اول بخونم.

 

زندگی جالبی رو شروع کردم تو محیط کار.یه محیط مردونه!بعد از کلّی سال بالاخره حرف مشترک پیدا کردم با بابا و میشینیم با هم راجع به کار حرف میزنیم و احساس نزدیکی میکنیم به هم.

فقط وقت کم میارم! دلم میخواد از دوستم بنویسم و از دوستیمون، اما فرصت نیست. همین بس که خوبیم با هم و در یک راستا.

خواهم نوشت حتماً.

 

نظرات 1 + ارسال نظر
مهدی جمعه 5 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 14:05 http://mehdi5825.persianblog.ir

معلومه داری با سرعت می ری جلو...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد