سامان من!

 

10/1/86
از این به بعد دوستم رو اینجا"سامان"صدا می زنم، چون روزگاری که غرق دست انداز بودم حضورش به افکارم سر و سامان داد و به قلبم آرامش.
و هنوز هم.
دیروز سامان رفت تهران. اولین روز کار جدیدش بود امروز. من هم اولین روز کاریم در سال جدید بود. شکر خدا خیلی دوست داره و راضیه از جای جدید. چقدر خوب!
چقدر گذران عمر مسخره است، مثل خیلی چیزهای دیگه زندگی. سال، سال، پشت سر هم...
شده سال هشتاد و هفت!
چه روزها و چه شبایی رو گذروندم تا الان...حتی فکر کردن به پارسال این موقع،عصبیم میکنه.چقدر خدا دو دستی تکونم داد و باز گذاشت منو سر جام. به چه زبونهایی باهام حرف زد تو اون فاصله. و الان که آروم گرفتم چقدر ممنونم ازش...

شش فروردین عروسی رز بود که نتونستم برم تهران. هشت فروردین بعد از سالها مه لقاء رو دیدم و چقدر دیدار خوبی بود. فقط یک بار سامان رو تونستم ببینم و قبل از رفتنش هم هیچ.
گفتم بهش که زود زودی برگرد که من منتظرتم.
حالا میدونم که زود زودی برنمیگرده ها! اما با تمام ناباوری هام مرجان ساده اندیشی دارم که دوست داره این جمله های قشنگ رو تکرار کنه.
ناخن هام رو لاک صورتی کمرنگ زدم. انگشتر جدیدی که مامان بهم عیدی داده دستم کردم. آرامم و حالم خوبه.

 

باید به باور برسم که من همینم که هستم. با تمام خوبی ها و بدی ها. اما دیگه از تکرار کلمه باید خسته شدم. باید..باید..بس که باید باید کردم و همونی موندم که بودم. هی چرخ زدم و برگشتم باز سر خونه اول. هی قصه گفتم واسه این هزارتا مرجان بی صاحاب و هی خواب رفتم و هی یکی بیدارم کرد از خواب.
الان بیدارم اما. بیدارم. دلم سامان رو میخواد.
دلم سامان رو میخواد که باهاش از ته دلم بخندم. آدم ها به همین سادگی وابسته میشن. وابسته به خاطر خنده های بی غل و غش با خاطر آسوده... وابسته به خاطر در هم پیچیدن های مجازی رؤیاگون. وابسته به خاطر هیچ خاطری. به دلیل بی دلیلی. به دلیل عشق...

حالا که بیدارم دلم سامان رو میخواد.حالا که بعد از روزها و هفته ها و سال های ساکتی که دلم به عزای معشوق خیالی اش سیاهپوش بود و زانوی غم به بغل گرفته بود و خیال می کرد اون کسی که بشه واقعنی دوستش داشت فقط تو هفده سالگی و خوش خوشان احمقانه بلوغ وجود داشت و اون هم نه در حقیقت که فقط در رؤیا! حالا که بعد از این همه وقت داره یخم ذوب میشه و به جای عزاداری دلم میخواد یه دشت پر از شقایق باشه که توش بدوم و نفس بکشم
دلم سامان رو میخواد

حالا که...

 

11/1/87

نفرین به سفر...

امشب بعد از مدتها تو خونه دارم مینویسم.خسته ام اما خوابم نمی بره.کلّی ابی و امیر آرام گوش دادم.اما یه هو حس کردم دلم میخواد بنویسم.

امشب برای اولین بار بعد از آشنایی با سامان، احساس تنهایی کردم.تو عالم گیج و ویجی خستگی و طنین صدای ابی و گرمای زیاد از حد لازم رختخوابم یه هو دیدم انگار هیچی تو این دنیا واقعی نیست. همه چی خیاله.همه چی توهمه.خیال می کنی شادی.خیال می کنی غمگینی.خیال می کنی دوست داری.خیال می کنی متنفری.خیال می کنی در حال عشق باختنی.خیال می کنی در حال کیف کردنی.خیال می کنی روزگار اونجوریه که تو داری میبینی...اما نیست!هیچ چیز حقیقت نیست.همش پرداخته ذهن و فضاست.

چند شب پیش مادر بزرگم داشت قضیه دزدهای محله ای شون رو برام با آب و تاب تعریف میکرد. من مثل منگ ها نگاش می کردم و هی پیش خودم دقیق می شدم تو خطوط چهره اش. یه هو حس کردم نمیشناسمش.حس کردم یه غریبه ست. یه غریبه که من سالهاست مامان بزرگ صداش می زنم.

این بار اولی نبود که چنین حسی رو تجربه می کردم.با خیلی آدم ها،چه اونهایی که رابطه احساسی محکمی باهاشون داشتم،و چه اونایی که به اقتضا باهاشون بودم و روزگار گذروندم، پیش اومده چنین حالی رو تجربه کنم.

آدم ها تنهان. همونطور که تنها به دنیا میان و تنها تو گور می خوابن.

آدم ها تنهان.خیلی تنهان.با تمام روابط و پیوستگی های مشروطشون،من، در این برحه از زندگیم احساس میکنم عنصری به نام عشق، اونقدرها قوی نیست که بتونه فکری به حال این تنهایی کنه. عشق هم یه جا کم میاره.

گرچه میتونی به روی خودت نیاری.

 

چشم هام خسته است.تنم بی طراوت شده.در مقابله با شرایط حاکم بر زندگی،کم آوردم.نیازهام میگن آروممون کن تا آروم شی.و من میگم عذر میخوام،من کم آوردم.من اونقدر توانا نیستم.من قدرت مبارزه ندارم.من از بازی های زندگی میترسم.من...

عذر میخوام.من در مقابله با شرایط حاکم بر زندگی،کم آوردم.

و انگار قراره بیارم باز هی... هر از گاهی...

آدم ها تنهان و من دلم به حال این همه تنهایی، ایننننننننننننهمه تنهایی می سوزه...

 

 

چه جالب که هیچکس به اینجا سر نمیزنه!

البته "جالب" صفت جالبی نیست در اینجا...

 

 

16/12/86
میگم:
age 1000 kilometr azam doori, chera hamash hesset mikonam pishe khodam
؟
میگه:
eshgho ehsas na marz dare na fasele.man hatta ye lahze nemitoonam be to fek nakonam.
از خدا می پرسم: راست میگه،خدا؟
خدا بهم لبخند میزنه.

خدایا چقدر دوستت دارم وقتی بهم لبخند میزنی :)
19/12/86
تا به حال فکر نکرده بودم که هر کدوم از این هزارمرجان من، تا چه حد توانایی این رو دارن که آزاردهنده و تحمل ناپذیر باشن. همیشه چون واسه خودم به دلایل خودم، پذیرفته شده بودن، هیچوقت نخواستم خودم رو جای طرف مقابلم بذارم و ببینم چه حالی داره با این هزارتا! اما دیروز اتفاقی افتاد که تمام اینها رو درک کردم. تازه فهمیدم چقدر مرجانهای دوست نداشتنی ای دارم...

هر روز یه نوشته میذارم پس زمینه کامپیوترم، یا یه تصویر، یا یه چیزی که تکرار دیدنش برام فایده ای داشته باشه.
امروز این جمله از نویسنده محبوبم، کوئلیو رو نوشتم:
هنگامی که فرشته ما دیگران را برای فرستادن پیامی به سوی ما بکار می گیرد، آنها را به شیوه ما برنمی گزیند.

20/12/86
تنهایی... تنهایی های خوشایند و ناخوشایند من. همیشه وقتی تنها بوده ام بهتر نوشته ام... نوشتن. نوشتن...
امروز از صبح هوای عید زده به سرم. عید دلگیر بوده همیشه، از وقتی بالغ شدم، بر خلاف اسمش، بوش همیشه خواب آور و رخوت انگیز بوده برای من.
با این حال امسال با همیشه فرق داره. امسال عاشقم. بعد از بیست و چهار تا عیدی که دیدم، این اولین عید عاشقیه...
عاشقی... آیا من عاشقم واقعاً؟ لایق عشق شدم بالاخره؟ یا نه هنوز؟
چقدر راه مونده تا آرامش؟ چند روز روتین و چند شب تنهایی؟
اصلاً کجاست سمت این آرامش؟...

 

28/12/86

خیلی وقت بود ننوشته بودم.فرصت نیست.نه که کاری بهتر از نوشتن وجود داشته باشه و ترجیحش بدم. فرصت نشد.با این زندگی...
امروز هم سرکارم. البته یه چند ساعتی.باورم نمیشه پس فردا عیده!باید زور بزنم تا بوش رو حس کنم انگار...دیگه مثل قدیما عید عید نیست.فکر کنم دارم مث آدم بزرگا میشم...
اوضاع با دوستم خوبه.حتی خیلی هم خوبتر از خوب. مهربونه و پاک. با اون تریپ و قیافهٔ غلط انداز و غد و مغرور(و صد البته جذّاب!)، دلش عین دل بچه ها میمونه. کودکانه و معصوم. اونقدر که تو هم دلت میخواد مادری کنی در برابرش! عاشق شی و بهش محبت کنی. محبت بی پرسش.

 

جزئیات رو تو دفترم خواهم نوشت...
و هزارتا حرف دیگه که باید ثبت شن.
امسال بیست و سه سالگیم رو پشت سر گذاشتم. سالی بود که بد شروع شد اما خوب(خوبتر از خوب)داره تمام میشه. به آرامش نزدیکترم. نمیدونم و هنوز نفهمیدم که آرامش واقعی چیه و کجاست. اما الان بهش نزدیکم،و اینو حس میکنم. اینو قلبم بهم میگه،شبها که میخوام بخوابم و صبح ها که بیدار میشم...
دیگه فکر نکنم وقت شه بنویسم باز.آرزوهای خوب برای سال جدید.برای خودم و خودش و همهٔ بنده های خدا.