16/12/86
میگم:
age 1000 kilometr azam doori, chera hamash hesset mikonam pishe khodam
؟
میگه:
eshgho ehsas na marz dare na fasele.man hatta ye lahze nemitoonam be to fek nakonam.
از خدا می پرسم: راست میگه،خدا؟
خدا بهم لبخند میزنه.

خدایا چقدر دوستت دارم وقتی بهم لبخند میزنی :)
19/12/86
تا به حال فکر نکرده بودم که هر کدوم از این هزارمرجان من، تا چه حد توانایی این رو دارن که آزاردهنده و تحمل ناپذیر باشن. همیشه چون واسه خودم به دلایل خودم، پذیرفته شده بودن، هیچوقت نخواستم خودم رو جای طرف مقابلم بذارم و ببینم چه حالی داره با این هزارتا! اما دیروز اتفاقی افتاد که تمام اینها رو درک کردم. تازه فهمیدم چقدر مرجانهای دوست نداشتنی ای دارم...

هر روز یه نوشته میذارم پس زمینه کامپیوترم، یا یه تصویر، یا یه چیزی که تکرار دیدنش برام فایده ای داشته باشه.
امروز این جمله از نویسنده محبوبم، کوئلیو رو نوشتم:
هنگامی که فرشته ما دیگران را برای فرستادن پیامی به سوی ما بکار می گیرد، آنها را به شیوه ما برنمی گزیند.

20/12/86
تنهایی... تنهایی های خوشایند و ناخوشایند من. همیشه وقتی تنها بوده ام بهتر نوشته ام... نوشتن. نوشتن...
امروز از صبح هوای عید زده به سرم. عید دلگیر بوده همیشه، از وقتی بالغ شدم، بر خلاف اسمش، بوش همیشه خواب آور و رخوت انگیز بوده برای من.
با این حال امسال با همیشه فرق داره. امسال عاشقم. بعد از بیست و چهار تا عیدی که دیدم، این اولین عید عاشقیه...
عاشقی... آیا من عاشقم واقعاً؟ لایق عشق شدم بالاخره؟ یا نه هنوز؟
چقدر راه مونده تا آرامش؟ چند روز روتین و چند شب تنهایی؟
اصلاً کجاست سمت این آرامش؟...

 

28/12/86

خیلی وقت بود ننوشته بودم.فرصت نیست.نه که کاری بهتر از نوشتن وجود داشته باشه و ترجیحش بدم. فرصت نشد.با این زندگی...
امروز هم سرکارم. البته یه چند ساعتی.باورم نمیشه پس فردا عیده!باید زور بزنم تا بوش رو حس کنم انگار...دیگه مثل قدیما عید عید نیست.فکر کنم دارم مث آدم بزرگا میشم...
اوضاع با دوستم خوبه.حتی خیلی هم خوبتر از خوب. مهربونه و پاک. با اون تریپ و قیافهٔ غلط انداز و غد و مغرور(و صد البته جذّاب!)، دلش عین دل بچه ها میمونه. کودکانه و معصوم. اونقدر که تو هم دلت میخواد مادری کنی در برابرش! عاشق شی و بهش محبت کنی. محبت بی پرسش.

 

جزئیات رو تو دفترم خواهم نوشت...
و هزارتا حرف دیگه که باید ثبت شن.
امسال بیست و سه سالگیم رو پشت سر گذاشتم. سالی بود که بد شروع شد اما خوب(خوبتر از خوب)داره تمام میشه. به آرامش نزدیکترم. نمیدونم و هنوز نفهمیدم که آرامش واقعی چیه و کجاست. اما الان بهش نزدیکم،و اینو حس میکنم. اینو قلبم بهم میگه،شبها که میخوام بخوابم و صبح ها که بیدار میشم...
دیگه فکر نکنم وقت شه بنویسم باز.آرزوهای خوب برای سال جدید.برای خودم و خودش و همهٔ بنده های خدا.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد