تو ، ولی نعمت عشقی

 

من پیش روی آینه

از بی کسی شکستم

دست شکستگان گیر

مهر تو بسته دستم

 

من ذره ذره گشتم

تا تو مرا نبینی

آقا

شما بزرگی

با من چرا نشینی...

 

امروز از دنده عشق پا شدم! بعد از مدتهاااااااااااااااااا.......... اوه بعد از خیلی وقت. چقدر هم بی بهانه و بی دلیل. حس خوبی دارم. حتی سر ظهر یه کوچیک با مهراد که چت کردم، حس کرد این حال خوبم رو.

تا مرجان فمینیسته و اون یکی عاقله و اون یکی منطق بافه و اون یکی چیزخلهای دیگه نیستن، من دارم راحت و آسوده عاشقی میکنم! درست عین اون زنهای خونه که خرده میگیرم بهشون غالباً.

گرچه نیست اون "آقا" که ماچش کنم بهش بگم آخه من به فدای اون موهای فرفری سینه و دستات، بشین استراحت کن تا من برات یه چایی خوشرنگ و خوش عطر بیارم، بعد هم هرچی دیگه که دلت خواست با مخلفات فراوان اونم از نوع مرجان، عزیییییزمممم...

اما خب چه اهمیت داره؟؟؟ من عاشقم در این لحظه. بی فکر و بی بهانه، عاشقم بر همه عالم...

 

صبح یه کلاس داشتم زبانکده. بعد رفتم پست، کارت تبریک عروسی سمیرا رو فرستادم، جواب نامه مه لقا، و یه کارت بی بهانه برای خانم دکتر، که نقاشی یه دریای توفانی روش بود، و توش شعر جنبش واژه زیست سهراب رو نوشتم.

دکتر نانا رو دیدم تو اداره پست، شاد بود و یه بچه 9-8 ماهه هم بغلش بود.گفت خواهرزادمه، ببین اصلاً درس نمیخونم همش دارم بازی می کنم. فک کردم این دختر اصلاً به روی خودش نمیآره که سی و پنج سالشه و... خوب خوشه ها. قرار کلاس بعدی رو گذاشتیم واسه جمعه.

اومدم خونه از صدا و سیما زنگ زدن که فردا برم برای تست. آخه 3-2 ماه پیش مدارکم رو فرستاده بودم برای استخدام.

 

سایت دانشگاه آزاد رو چک کردم، تا پنج شنبه نتایج ارشد مشخص میشه...

http://sharifnews.com/?20271

http://www.aftab.ir/news/2005/aug/24/c3c1124897425_science_education_test.php

بی نهایت دلم میخواد قبول شم. نیاز دارم به این حس موفقیت.

اما اگه نشه هم برنامه های دیگه دارم، باید بسازم خودم رو. گرچه اطمینان ندارم نیرویی داشته باشم! اما میخوام سعی کنم امیدوار باشم به آینده. مثل قبل. حتی اگه واهی باشه، باز هم چیزی که بهم میده، آرامشه.

 

پریروز یکی از همکلاس های دانشگاهیم اعتراف کرد که خیلی وقت پیش،با یه id ناشناس با من چت میکرده و...

عجب!

 

عجب از این آدما، از این زندگی،

عجب از این دنیا و قصه های زشت و خوشگل توش

عجب از من و از این حال خوش

 

عجب از صدای دلنشین گوگوش

عجب از این ترانه قدیمی که امروز منو ساخت، بیخودی!

 

آقای خوب و عزیزم عمر و عزتت زیاد

الهی بدی و ذلت سر دشمنت بیاد...

 

از : دختره

 

مالیخولیا

 

بعضی وقت‌ها آن‌قدر مالیخولیایی می‌شوم که اصلاً نمی‌توانم موقعیت‌ام را در دنیای واقعی درک کنم. مثلِ همین چند ساعتِ پیش که هی راه می‌رفتم و احساس می‌کردم در آب قدم برمی‌دارم. و بعدتر که نشستم احساس کردم دست‌ام در دستِ معشوق است و نوازش می‌شوم—و چه خوب بود. بعدتر که خواستم چیزی بنویسم دنبالِ دفترچه‌ای می‌گشتم که مدت‌هاست ندارم. میانِ گشتن‌ها پایم گرفت به میز و دردِ عجیبی به جای پایم در دلم پیچید. حالا هم دارم اشک می‌ریزم، آرام و بی‌صدا و این کلمه‌ها را از پشتِ نگاهِ تارَم تایپ می‌کنم و حس می‌کنم بسیار درمانده و بدبختم. در عینِ حال هشیارم که هیچ‌کدام از این حس‌ها واقعی نیستند. اما انگار واقعی‌اند: همین‌قدر که من حس‌شان می‌کنم کافی نیست؟

 

http://beingdoxtar.blogspot.com/2007/07/blog-post_25.html

 

 

دیشب عروسی سمیرا بود. نبودم اونجا، اراک، اما همش به یادش بودم. حس غریبیه برام،که یکی از دوستای صمیمیم عروس بشه. میلرزه دلم. حس خوبی نیست حس بزرگ شدن...

همین روزا برمیگردن کانادا.

 

"مرجان راهبه" و "مرجان فاحشه"ام همچنان در حال جنگ هستند.

با این تفاوت که،دوران پیروزی هر کدومشون نسبتاً طولانی تر از گذشته شده.

 

عجب گرفتارم من با این هزار تا...

 

 

نه پای رفتن نه تاب ماندن

چگونه گویم؟درخت خشکم!

عجب نباشد اگر تبرزن طمع ببندد در استخوانم.

در این جهنّم

گل بهشتی

چگونه روید؟چگونه بوید؟

من ای بهاران، ز ابر نیسان، چه بهره گیرم؟

که خود خزانم...

 

به همین شعر بسنده میکنم.

داریوش این رو در فراغ وطن خونده، و من، اگرچه بی ربط، در آزردگی و دلزدگی از این "وطن" و هر آنچه که درونشه، میگم.

نمیدونم تا کی باید تحمل کرد، سوخت و ساخت...

 

 

از خیلی وقت پیش، میخواستم راجع به "ساناز" بنویسم و وبلاگش. راجع به اینکه واقعاً کسی مثل اون داره زندگی میکنه، یا کسی مثل من؟! راجع به اینکه هر دوی ما شاید دلتنگیها و دغدغه ها و شادیها و غمهای خاص خودمون رو داشته باشیم،اما من کجا و اون کجا!

 

امروز خودش همهٔ این حرف ها رو نوشته

http://jooje.blogfa.com/post-410.aspx

براش نوشتم:

خوش به حالت دختر! چقدر خوشبخت هستی...

 

 

سفر خوب بود، تقریباً عالی بود. اما چه فایده؟! وقتی این حال خوب رو نمی تونم نگه دارم.وقتی ثباتی نیست. احساس...میکنم از نظر روحی! نمیدونم کجای این دنیا باید به دنبال آرامش گشت.

نمیدونم تا کی باید درد کشید، و دونست که دلیل این دردها "خود" خودته. دیروز هم با محمد حرف زدم، هم با مهراد، هم با کیا.

یه میل هم از خانم دکتر داشتم، با داداش علی هم چت کردم. خبر نامزدی رز رو هم شنیدم، امروز هم سمیرا کارت عروسیش رو آورد برام دم در، بعد هم آیه اومد ژورنالهای عروس رو که پارسال عمه از امریکا آورده بود،برد که مدل لباس و مو و آرایش انتخاب کنه.

امروز یه کلاس تاینی جدید شروع کردم، دیروز چک حقوق 4-3 تا از کلاسهام رو بهم دادن، نقدش نکردم هنوز. دیشب "دمیان" رو تموم کردم و برای چندمین بار فهمیدم که زندگی چقدر تکراریه.

"شوخی" میلان کوندرا در انتظارمه، اما چون حس میکنم دترمینیزم رو بیشتر و بیشتر برام تداعی میکنه، نمیخوام شروعش کنم فعلاً.

من همچنان "لارا فابین" گوش میدم، اون هم فقط آلبوم tout رو،که لیریکسشو دارم و یه چیزایی میفهمم ازش. داره میخونه:

Parles, parles, dis-le moi sans trembler

اکانت 24 ساعته ندارم و باید فردا این متن رو پابلیش کنم.امروز صبح زنگ زدم انتشارات کردگار، واسه اون کتاب مسخره که خودم هیچ اعتقادی بهش ندارم، بلکه بشه چاپش کرد ترجمه اش رو. باید حضوری برم.

پرشین بلاگ هم که هک شده و کلّی من از مری و پاسارگاد دور شدم. گاهی حس میکنم بلاگنویسی تنهاترم کرده.

درست نیمه شبه. دلم میخواست کسی بود باهاش میخوابیدم.

 

 

تیکه بالا رو دیشب تایپ کردم. اولین پنج شنبهٔ ماه رجب رو روزه گرفتم، نماز لیله الرغائب رو هم خوندم. امروز هم روزه ام، دیشب آخر شب یه هو نیت کردم. گفتم شاید کمی حالم رو بهتر کنه.

امروز شنیدم که پرشین بلاگ باز راه اندازی شده،با پسوند ir البته.

پر از حرفم، اما لال شدم باز.

 

در این کوچه هایی که تاریک هستند

من از حاصل ضرب تردید و کبریت می ترسم.

 

MY Self

 

فردا داریم میریم سفر. همدان. شادم لا اقل از این روزمرّه کمی فاصله میگیریم همگی.یه کم هم هوای خوش به سرمون میخوره عوض این گرمای کلافه کنندهٔ اهواز.

همیشه سفر رفتن یه ریزه خیال مرگ رو میاره سراغم. خیال شاید دیگه برنگشتن! حتی سفرهای کوچیک.

اما میخوام وقتی برگشتم از آنیما و آنیموسم بگم که گاهی از درگیریهاشون میخوام فریاد بزنم. از کیا،اگر ماندنی شدیم برای هم. و از خودم.

 

این کتاب "دمیان" هسه، با اینکه ترجمهٔ ایده الی نداره، اما قشنگه برام.انگار حرفای یه روزای خودمه. اونم با اون کشمکش های درونی من راجع به مشکلات جنسیتی و مشکلات جنسی پیامدش،و خوددرگیریهایی که گاهی باعث شده در روابطم موفق نباشم.

دیشب رسیده بودم به فصل "یعقوب کشتی میگیرد":

روی یک تکه کاغذ نوشتم: راهنمایم مرا ترک کرده است.من در ظلمت محاصره شده ام.دیگر نمیتوانم قدمی به تنهایی بردارم.کمکم کنید.

این مطلب هم در پاورقی نوشته شده:

نیچه هم در پی یافتن مرادی که دلیل راهش باشد سخنی نزدیک به همین مفهوم دارد:به تنهایی با مشکل بزرگی مقابله می کنم؛گویی در جنگلی که عمری دراز بر آن گذشته است، گم شده ام.به کمک نیاز دارم.مرادی می طلبم.چه شیرین است گوش به فرمان داشتن. چرا از میان زندگان کسی را نمی یابم که بتواند برتر از من ببیند و مرا در فرودست درنگرد؟ سبب چیست؟ آیا چندان که باید به جستجو نپرداخته ام؟ اشتیاق عظیمی در یافتن چنین کسی دارم.

 

تک تک این کلمات انگار از یک گوشهٔ روح من در میان!

حتی الان که داشتم تایپ میکردم مرادی می طلبم.چه شیرین است گوش به فرمان داشتن. یاد حرف دیشب کیا افتادم که میگفت: تو باید تسلیم شدن رو یاد بگیری...