مالیخولیا
بعضی وقتها آنقدر مالیخولیایی میشوم که اصلاً نمیتوانم موقعیتام را در دنیای واقعی درک کنم. مثلِ همین چند ساعتِ پیش که هی راه میرفتم و احساس میکردم در آب قدم برمیدارم. و بعدتر که نشستم احساس کردم دستام در دستِ معشوق است و نوازش میشوم—و چه خوب بود. بعدتر که خواستم چیزی بنویسم دنبالِ دفترچهای میگشتم که مدتهاست ندارم. میانِ گشتنها پایم گرفت به میز و دردِ عجیبی به جای پایم در دلم پیچید. حالا هم دارم اشک میریزم، آرام و بیصدا و این کلمهها را از پشتِ نگاهِ تارَم تایپ میکنم و حس میکنم بسیار درمانده و بدبختم. در عینِ حال هشیارم که هیچکدام از این حسها واقعی نیستند. اما انگار واقعیاند: همینقدر که من حسشان میکنم کافی نیست؟
http://beingdoxtar.blogspot.com/2007/07/blog-post_25.html
قانون شاد زیستن:
1)هرگز متنفر نشو حتی از اون کسی که دوستش داشتی ولی حال نداری
2)بسیار بخند حتی برای کسی که در بغلش گریه کردی
3)همیشه لبخند بزن حتی بکسی که ازش متنفری
4)نگران نباش حتی اگر دیدی دست رفیقت تو دست دیگریه
5)از دیگران کم انتظار داشته باش
6)ساده زندگی کن
7)دوست خوبی داشته باش چون تنها دوسته که برات میمونه...
تا فرداا سعی می کنم email بزنم
ولی هر وقتی رو که میدونیی بهم بگو گلی
دلم بی اندازه واست تنگ شده و حرف میخواد
هم این متن حس داشت،هم نوشته های ساناز
یه قسمت زیاد وبش رو خوندم
تنهائی عجب سری داره،همه ازش فرارین ولی اگه باهاش راه بیایی،ببین چه لذتی توشه
دل مهربونت شاد دووووووووووس جون خود خود خود خوم