دیشب کتاب "عشق روی پیاده رو" مصطفی مستور را تمام کردم. عجیب است برایم بی پروایی این مرد و سادگی اش در بیان. اگر من بودم چنین جرأتی نداشتم که به همه بگویم: من همینم، با همین پیچیدگی های ساده!

 

 

نزدیکترین احساسی که این روز ها دارم، و غریبتر از همیشه است، حس مرگ است .مرگ در تنهایی،جایی که هیچکس نیست، هیچ آشنایی نیست. اینکه حرفهام برای همیشه ناگفته بماند.کارهایی که میخواستم کنم ناتمام بماند.در ساده ترین لحظه هام یکهو حس میکنم خیلی ناگهانی میخواهم بمیرم، طرز مردنش مهم نیست برایم، آن ضربه آن اتفاقی که در یک لحظه میفتد، یکهو تمام میشود همه چیزچنان دردی تمام وجودم را میگیرد که میخواهم گریه کنم از شدت زور و ناچاری. یادم هست جایی در کتابی راجع به تکنیک های بازیگری خوانده بودم، برای ایفای نقش هایی که درد کشیدن های فیزیکی ناگهانی را نشان میدهد، تصور کنید سوزنی در تخم چشمتان فرو میرود. حالا هم از تصور چنین مرگی چهره ام در هم فرو میرود، همانطور که آن روزها سعی میکردم تکنینک های بازیگری را یاد بگیرم...حالا به خودم می آیم لحظه ای، میبینم مدتی است در حال فکرم و چهره ام درست شده مثل تصور همان درد. احمقانه است، مثل خیلی چیزهای دیگر من که تازه میفهمم چقدر احمقانه بوده اند.اگر بخواهم آرام باشم باید فرار کنم ازش. همه اش همین است. گریز.فرار. دائم منتظر یک ضربهٔ محکم و سخت هستم به مغزم. مرگ. که متلاشی بشود این فکردانی بی خاصیت، بلکه به آرامش هفده سالگی هایم برگردم، آرامشی که دودستی بخشیدمش. بخشیدم در حالی که هنوز بخشندگی را یاد نگرفته بودم...

 

 

دو ماه از آخرین متنی که در وبلاگ قبلی ام، در پرشین بلاگ پست کرده بودم میگذرد. ماه اول لالمانی گرفته بودم. اما حالا از شدت حرف و بی هم صحبتی کلافه شده ام. مشکل pc ام هنوز حل نشده اما دیگر نه طاقت دارم نه حوصله. تصمیمم را عملی کردم و وبلاگ جدیدی ساختم، از این به بعد اینجا خواهم نوشت. وبلاگ قبلی ام را که بیشتر از سه سال از عمرش می گذشت، نه حذف کردم نه تعطیل. همچنان هست اما فضایش دیگر برایم دل انگیز و قلم انگیز نیست. دلایل زیادی هست، یکی اینکه در ابتدا هدیهٔ تولد کسی بود، که دیگر نیست و نمیخواهم باشد،حتی به عنوان خوانندهٔ نوشته هایم. دیگر اینکه بسیاری از کسانی که در دنیای حقیقی محرم نمی شمرمشان، به آن دسترسی پیدا کرده بودند. شاید هم دلیل اصلی ام، یک آغاز دوباره است، همین.

در وبلاگ جدیدم هم به سبک قبلی، از هر آنچه میل کنم خواهم نوشت. از دوستانی که محرم و همدل دانستمشان و آدرس اینجا را بهشان داده ام، خواهش میکنم به هیچ وجه به این وبلاگ لینک ندهند. حداقل فعلاً خوش دارم خواننده هام محدود باشند.

به امید رهایی.