نزدیکترین احساسی که این روز ها دارم، و غریبتر از همیشه است، حس مرگ است .مرگ در تنهایی،جایی که هیچکس نیست، هیچ آشنایی نیست. اینکه حرفهام برای همیشه ناگفته بماند.کارهایی که میخواستم کنم ناتمام بماند.در ساده ترین لحظه هام یکهو حس میکنم خیلی ناگهانی میخواهم بمیرم، طرز مردنش مهم نیست برایم، آن ضربه آن اتفاقی که در یک لحظه میفتد، یکهو تمام میشود همه چیزچنان دردی تمام وجودم را میگیرد که میخواهم گریه کنم از شدت زور و ناچاری. یادم هست جایی در کتابی راجع به تکنیک های بازیگری خوانده بودم، برای ایفای نقش هایی که درد کشیدن های فیزیکی ناگهانی را نشان میدهد، تصور کنید سوزنی در تخم چشمتان فرو میرود. حالا هم از تصور چنین مرگی چهره ام در هم فرو میرود، همانطور که آن روزها سعی میکردم تکنینک های بازیگری را یاد بگیرم...حالا به خودم می آیم لحظه ای، میبینم مدتی است در حال فکرم و چهره ام درست شده مثل تصور همان درد. احمقانه است، مثل خیلی چیزهای دیگر من که تازه میفهمم چقدر احمقانه بوده اند.اگر بخواهم آرام باشم باید فرار کنم ازش. همه اش همین است. گریز.فرار. دائم منتظر یک ضربهٔ محکم و سخت هستم به مغزم. مرگ. که متلاشی بشود این فکردانی بی خاصیت، بلکه به آرامش هفده سالگی هایم برگردم، آرامشی که دودستی بخشیدمش. بخشیدم در حالی که هنوز بخشندگی را یاد نگرفته بودم...

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد