دیشب عروسی سمیرا بود. نبودم اونجا، اراک، اما همش به یادش بودم. حس غریبیه برام،که یکی از دوستای صمیمیم عروس بشه. میلرزه دلم. حس خوبی نیست حس بزرگ شدن...
همین روزا برمیگردن کانادا.
"مرجان راهبه" و "مرجان فاحشه"ام همچنان در حال جنگ هستند.
با این تفاوت که،دوران پیروزی هر کدومشون نسبتاً طولانی تر از گذشته شده.
عجب گرفتارم من با این هزار تا...
زیباترین عکسها در اتاقهای تاریک ظاهر میشن ! پس هر وقت تو قسمت تاریک زندگیت واقع شدی .. بدون که خدا می خواد 1 تصویر زیبا ازت بسازه...
خداحافظ...
امیدوارم خوب باشی . مرسی که به یادم بودی دارم خودم رو جمع و جور میکنم که دوباره بنویسم . نوشتن بعد از یه مدت طولانی ننوشتن برام سخته . دیگه نمیدونم از چی بنویسم !
سلام دوست جونم
آخی مبارکش باشه
آره چه حس خوبییه شنیدن خبر،پیوند دوتا عاشق
که آگر دوستمونم باشن لذتش بیشتره
من مثل خودت گرفتارم باهاشون،برای من به هزار نمیرسه همین چندونه ایی که هستن ،که احساساتمه به اندازه ی کافی واسم گنگن
هنوز پی سوال های بی جوابم
فدات شم میلو گرفتم،باید واست مفصل صحبت کنم
ولی برای قرار،اگر بتونی حتماً
یه ریز ه هم یه ریزس