دیروز پوریا اومده بود اهواز دنبال کارای دانشگاه،واسه ثبت نامش. ارشد قبول شده. رفتم دیدنش، کلّی یاد اون وقتا کردیم، یاد ترم های اول دانشگاه و یاد همه بچه ها و خلاصه که کلّی بعد از دیدنش الکی حالم گرفته بود! سارا هم قبول شده کرج. اون هم که بره، دیگه هیچکی اینجا نمیمونه، فقط منم تو این شهر... همه یا رفتن تهران یا اینکه مدتهاست دیگه ایران نیستن. چقدر این یک سال که از فارغ التحصیلیم میگذره، زندگیم عوض شده، حتی نوشته هامم دیگه مثل قدیم نیست. چقدر خوش بودم اون وقتا... خوشبختی رو احساس میکردم. اما حالا چی؟ آیا خوشبختم؟
Surena 2007/09/12 12:07:51
:
be khoro khab foroo kastea'nd ma ra. salam.donya bozorgtar az in chizaye nachize.khodeto mahdood nakon be drso daneshgah(chizi ke mikhan bashi) chera ke hayahooi bara hiche.oona hamnio mikhan:ya'aso naomidio foroopashi ravani,pas yadet bashe az no shoroo kon chon in ham bogzarad.vassalam
شاید راز اونایی که با زندگی حال میکنن این باشه که همه چیز رو ساده و راحت میگیرن. امتحانش ضرری نداره. مخالف ها رو زیاد جدی نگیر. اگه کسی هم بهم بگه که ؛ (می شه زندگی کردن رو در عرض 2دقیقه تموم کرد به همین راهتی و آسونی .........) ؛ برام به شدت دافعه ایجاد میکنه، تنها جاذبه اش رو هم توی (راهتی)و(راحتی)و(راهتی)و(راحتی) و... میبینم......
سلامم گلئیئی
عزیزم نباید که با غصه یاد گذشته کرد که...
خوشبختئیئی
حتی خوووووشبتر از اونی که فکر کنی
خوشبختر از خیلئی هااا