از جمادی مردم و نامی شدم

و ز نما مردم ز حیوان سر زدم

مردم از حیوانی و آدم شدم

پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم؟

حملهٔ دیگر بمیرم از بشر

تا بر آرم از ملائک بال و پر

بار دیگر از ملک پرّان شوم

آنچه اندر وهم نآید آن شوم

بار دیگر بایدم جستن ز جو

کلّ شئ هالک الّا وجهء

-----------------------

گویدم انّا الیه راجعون.

 

دیروز با سورنا چت کردم، امروز برگشتم یک بار دیگه صحبت هاش رو بخونم (سورنا درویش مسلکه) اشاره کرد به شعری از مولانا، که خود من روزی اینو از حفظ بودم! امروز بهش فکر کردم و تایپ کردم و دیدم تقریباً همش یادمه هنوز، مصرع اول، مصرع بعد، بیت بعد... فقط یه مصرعش یادم نیومد هرچی فکر کردم. اینو استاد جلالی، یادش بخیر، تو درس "بررسی آثار ترجمه شده اسلامی" بهمون درس داد. انقدر اون موقع آرامش داشتم که تونستم از ابیاتش نیرو بگیرم، یادمه نوشته بودمش و مدتها بالای تختم بود...

اینه یه گوشه از دردی که "با کس نتوان گفت"

چم شده پس من؟ چی شدی تو، مرجان؟ کارت به کجاها رسیده؟ جمع کن خودتو دختر...

 

کاش یکی پیدا می شد دو تا محکم می زد تو گوشم بلکه فرجی شد!

بعد تو بغلش گریه میکردم، اونقدر که آروم شم...

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد