مدتیه که چیزای جدیدی رو دارم تجربه میکنم. مال خودم هستم و به کسی ربطی نداره. مثل قدیما سعی میکنم به فردیت خودم احترام بذارم.حتی اگر این موضوع فقط در حد فکر باشه و در عمل باز هم اون آزادی رو نداشته باشم، اما فکرش هم آرامش بخشه برام.

وقتی زنانه تر میشم در زندگیم، بیشتر یادم میفته که بیست و سه سالمه و هی مثل یه رزومه، کل گذشته و حال و آینده خودم رو تو ذهنم حلاجی میکنم.

 

پریشب مهراد بهم زنگ زد باز، و کلی حرف زدیم. فرداش من همش داشتم فکر میکردم که چی گذشت بهم این پنج ماه، چی شدم من، چی شد اون مرجان خوب قبلیم، کجا رفت، حالا کجام، چجور میتونم برگردم به روزگار خوش گذشته، به اون مرجان، به اون آرامش، به اون خوبی ها که کلی عاشق و خواهان داشت، به اون بی نیازی ها، اون همه نیکی بی انتظار پاسخ.

هنوز هم دارم فکر میکنم این دوران افسردگی دیگه عمرش داره تمام میشه به صورت فابریک. یه جورای عجیبی رو به راه تر هستم. امیدی رو که گم کرده بودم دارم باز پیدا میکنم.

پنج شنبه باز روزه گرفتم. کیا می گفت خدا هم راضی نیست تو این گرما تو روزه بگیری، اما عجیب حال خوبی بهم میده، بعد از نماز هم کلی حرف زدم با خدا. بش گفتم یه کاری کن که مثل قدیما احساس کنم دوستم داری، احساس کنم نزدیکترینی بهم...

 

نتایج ارشد به تعویق افتاده. فکر کنم بیشتر از یک هفته دیگه باز باید انتظار بکشم. از قبول نشدن واهمه ای ندارم چون یقین ندارم که لیاقتش رو داشته باشم، فقط از این میترسم که اگر قبول نشم نتونم طاقت بیارم اون شرایط سختی رو که در انتظارمه.

 

اما باز میخوام مثل قدیما فکر کنم. به جای اینکه ناتوانی هام رو به یاد خودم بیارم دائم، از خدا بخوام سختی هم اگر میده بهم، در کنارش نیرویی برای مقابله با اون سختی ها بهم بده.

میخوام مثل قبل ایمانم قوی باشه. بگم همه زندگی امتحانه، و بخوام از خدا که همراهم باشه لحظه لحظه اش.

 

به پیشنهاد مؤکد سورنا و کیا، "فیه ما فیه" رو خریدم و دارم شروعش میکنم.

 

در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم

با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن.

نظرات 2 + ارسال نظر
مریم مقدس شنبه 3 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 14:07

مرجان خوبم .راستش اعصابم خیلی خرابه نمی تونم چیزی بنویسم.ممنون بابت مهربونیهات.سعی کن رضا رو پیدا کنی و باهاش حرف بزنی من خودم کم بدبختی دارم باید نگران اون هم باشم راه دور.من ایران حالا نمی تونم بیام تا طلاق بگیرم.بهت می گم کی میشه یاشد هم بشه نمی دونم .مرجان من اینجا خیلی تنهام و گرفتار الان خونه یکی از دوستام زندگی می کنم وحالم هم خوب نیست تمام موهای سرم ریخته نمی دونم چی کار کنم .رضا رو پیدا کن و بهش بگو با من تماس بگیره یا میل بزنه .
دوستت دارم

فاطی یکشنبه 11 شهریور‌ماه سال 1386 ساعت 14:32

عزیز دلم باید یاد بگیریم روزای گذشته رو نشمریم
قشنگیا هیچوقت تموم نمیشن که آدم حصرت چیزی که گذشته رو بخوره
منم دارم مثل خودت،خودمو میسازم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد