از اون چیزای جدیدی که توی پست قبلی نوشتم بگم،

"مهدی طباطبائی" نویسندهٔ کتاب "من از تو بهترم،چون..." و چندین کتاب دیگه از همین دست، رفیق یه روزای خاص زندگی من بود. اونم باز رفیق راه دور. با هم از درونیاتمون حرف میزدیم و روح هم رو روشن می کردیم با این قصه ها، گرچه حتی یک بار هم همدیگه رو ندیده بودیم، که البته بعد از اون شد و یک بار هم رو تو نمایشگاه کتاب دیدیم و...

که حالا اینا بماند، مهدی یه آدم فوق العاده مهربان و نرم و خوش صحبت و با حوصله بود. مریم خوب میدونه من چی میگم.

وقتی از این خوب بودن هاش بهش می گفتم، می گفت حس می کنم روحم جنده شده، بس که این مدلی بودم با همه.

حالا شاید نتونم خوب توضیح بدم قضیه رو، مهم هم نیست، فقط یه یاد آوری برای خودم بود، واسه اینکه منم حس می کنم یه وقتا، روحم فاحشه شده، نه صرف کثافت کاریش، که دریاواری و بخشندگی و رهایی، رهایی خاصی که شاید فقط یه زن بفهمه چجور چیزیه. که به همون شکل فاحشهگی، هم لذتبخشه به نوعی و هم درد آور.

 

بازم چرت و پرت گفتم.

امروز زنگ زدم بهش چون خیلی وقت بود بی خبر بودم ازش. جالب که سمیه جواب داد، روم نشد ازش بپرسم نامزد کردن یا نه، اما بازم شاد شدم که هنوز با هم هستن. 

خوشا عشق.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد