"ژاک و اربابش" اولین کتاب از میلان کوندرا بود که میخواندم. نمایشنامه ای مدرن با ستینگ و فضاسازی جالب و گیرا،که باعث شد برخلاف همیشه کتاب را یک نفس تمام کنم.پلات اثر قصه عشقی ژاک، اربابش، و مادام دولاپومه ری (به صورت جداگانه) است که در اثر گونه ای گسیختگی زمانی نمایشنامه در طول داستان شباهت خاص بین آنها،برای بیننده یا خواننده ملموس می شود. شروع اثر و خاتمهٔ آن با دیالوگ های متمادی بین ژاک و اربابش پوشانده شده است.
کلّی حین خواندنش خندیدم،
چسبید.
این ابتدای حکایت دشنه و غلاف است، از زبان ژاک;
روزی دشنه و غلاف با هم دعوایشان شد.دشنه گفت: "غلاف عزیزم، ای کاش تو اینقدر زن پچل نبودی و هر روز به دشنهٔ تازه ای پناه نمیدادی." که غلاف در جواب گفت: "دشنهٔ محبوبم، ای کاش تو اینقدر شهوتران نبودی،و هر روز به غلاف تازه ای پناه نمیدادی."
از روزگارم بگویم که رو به سامان می گذرد. 10-8-7 تا شاگرد کوچولو خدا زورکی نصیبم کرد،در یک آموزشگاه جدید. اما شکرش می کنم،انقدر که کودکند و لطیف و ساده. صدام می زنند:خاله معلّم! بودن با بچه ها از این دنیا دورم می کند. اگر چه فقط برای ساعتی.