گاهی یه اتفاقای ریز ولی جالب تو زندگی میفته.

مثل یه ترانهٔ ناشناس که تو یه مدّت کوتاه، تو چند جای مختلف به گوشت می خوره. انگار یه حرفی باهات داشته باشه...

امروز کمی دیر حاضر شدم برای رفتن به زبانکده، واسه همین با عجله تاکسی گرفتم. یه پراید سفید بود که اولش خیال کردم تاکسیه، اما کنارم رو صندلی عقب یه سری وسیله بود که به نظرم طرف از اینا بود که تو کار ساخت و سازه. کلی هم آدم حسابی بود و اینا. یه موزیک خوشگل هم گذاشته بود. کرایه هم ازم نگرفت و لبخند تحویلم داد و گفت:موفق باشید.

خب تا اینجاش عادی بود.

بعد از کلاس که برای تاکسی گرفتن و برگشتن به خونه باید از عرض خیابون رد می شدم، منتظر ایستاده بودم که خیل عظیم ماشین ها رد بشن، که یکیشون ایستاد تا رد شم. نگاه کردم دیدم همون آقاهه بود. کاملاً تصادفی! اونم منو شناخته بود. از نگاهش متوجه شدم. سرشو کج کرد که بفرمایید. بعد هم اومد سمت تاکسی هایی که مسیر منو میرفتن، جایی که صبح سوار شده بودم. اما من دیگه تاکسی گرفتم و برگشتم. جالب بود. حالا اگه خیلی کم.

 

جالبیش به اینه که یه سری مسائل یه وقتا از دید آدم یک جور هستن، و یه وقتا یک جور دیگه. مث همین آقا، شاید اگه یه زمان دیگه بود می گفتم مثلاً چه میدونم مرتیکهٔ...خدا میدونه چند تا دوست دختر داره. اما امروز همین آقا حال خوبی داد حضورش. رنگش به رنگ امروز من می اومد.

 

شش تا کلاس دارم، هفته ای سه روز. دکتر نانا هم که هست.

شاگردام جالبن مث همیشه. هر کدومشون دنیایی هستن از دید من. سعی می کنم تک تکشون رو درک کنم. میتونم راجع بهشون نظر بدم پیش خودم. دقت که کنی میشه مدل خونوادشون، سطحشون و خیلی چیزا، حتی شخصیت آینده شون) منظورم اون کوچولوهاست، سنین ابتدایی و پایینتر هم دارم آخه( رو هم متوجه شد.

یکیشون چند روز پیش یه نقاشی و یه شعر برام آورده بود، با احساسات کودکانه. امروز هم یکیشون عکس منو کشیده بود که پای تخته دارم درس میدم، لپهام رو هم(یعنی لپهای همون خانم معلم زبان توی اون نقاشیه) گرد و قرمز بود. کلّی خندیدم.

دبیرستانی ها ولی تو یه عوالم دیگه هستن. حس می کنن بزرگ شدن و این حرفا...

تاینی ها هم که تاینی هستن واقعاً. مادر بودن رو تجربه می کنم باهاشون.

پارسال که تازه شروع کرده بودم به تدریس، یه سری یه کلاس تاینی بهم دادن که کچل شدم تا تموم شد. بعد از اون دیگه نگرفتم، تا امسال. اونم همونطور که نوشته بودم، زورکی بود یه جورایی. اما الان می بینم لازمه برام هر از گاهی با این فسقلی ها باشم. پاک و خالصن...

 

خانم دکتر، جای منم برقص تو مهمونی کوچولوی تولدت. باش؟

 

نظرات 2 + ارسال نظر
... شنبه 26 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 00:13 http://...

نخوانید به مبارکباد تولدم
نسیم را
تا شمعها همچنان بگریند
که من خویش را به سفره نشسته ام
امشب زبانی می خواهم از درد
تا دلم را با غزل
اشکهایم بسرایم.
دوست عزیز سال 7029میترای آریایی ، 3745 زرتشتی ، 2566شاهنشاهی و 1386 خورشیدی بر تو مبارک باد

[ بدون نام ] چهارشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 00:01

سلام خانمی
چه جالب توی اون شلو غی ،همون ساعتای که اونورا بودی اون آدمم بود...اتفاق جالبی بود
منم یه عالمه عاشق دنیای بچه ها هستم،خیلی راحت تر میشه فهمیدشون
یه عالمه به یادت بودم گلی،هم شب جشن خودم هم شب تولدت
جااااااات خیلی خیلئیئیئیی خالی بود و هستت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد