نصف شبه. خطم وصل نمیشه. فعلاً مینویسم تا بعد که پستش کنم.

بازم به این اینترنت.اگه نبود که از بی همصحبتی من یکی که میترکیدم.البته گاهی. همیشه که درمون نیست. حالا مثلاً این تو مینویسم، کی همصحبتی کرده باهام؟ توی وبلاگ قبلی کلّی دوست موست داشتم. اما دیگه بیخیالش. خودم خواستم دیگه. حتی اینکه به کسی ندم آدرس اینجا رو اونقدرا.

بابا از صبح که رفته شرکت،هنوز برنگشته. به خاطر طوفان های امروز، کارخونهٔ نئوپان آتیش گرفته و کلّی همه اعصاباشون خورده و اونجا جمعن هنوز. همش کار کار کار. همهٔ زندگیش هی دویده واسه کار.واسه ما.اونوقت ما...

عجب کتابیه این "چرکنویس" بهمن فرزانه! نمیخونمش، می عشقمش. می لاسمش. خود زندگیه.

هنوز تمومش نکردم...

نمی دونم چرا انقدر منو یاد خانم دکتر میندازه. حیف که اهل قلم و کتابای فارسی و ادبی و اینا نیستی خانم دکتر، وگرنه حتماً هدیه می خریدمش برات.

نیستی خانم دکتر، یه تابستون ایران اومدنت رو هم از من دریغ میخوای کنی امسال. که گرمای اهواز دیگه برات تحمل پذیر نیست. تا حالا فک کردی یکی از مهمترین عوامل پایداری دوستیمون، شاید همین دوری بوده؟

تنهام چقدر این روزها. جالبه که وسط پنج شش تا کلاسم تو زبانکده، بازم وقت واسه فک کردن به این چیزا دارم. یه وقتا از خودم می پرسم تا کی؟ یعنی میشه یه روز از این دنیام دور شم؟ اونوقت چه شکلی میشه دنیام؟ چه رنگیه؟

امروز منشیه می گفت چیکار میکنی سر کلاس تو، خانم خ.ن؟ این دختره، این تپلوئه که الان به مامانش نشونت داد و گفت مامان این خانوممونه، قبلش که مامانه پرسید کلاس چطور بود داشت میگفت مامان کلاس عاااااااللللی بود!

چه لذت کوچولوی خوبی. حالا در حد لیسانس ادبیات اگه نیستم، نباشم. در حد لیسانس زبان انگلیسی اگه نیستم، نباشم.

یا اصلاً شاید همینا یعنی که هستم! ها؟

امروز شروع یک کلاس جدید بود. بچهٔ یکی از دبیرهای دوران دبیرستانم تو کلاسم بود. آشنایی دادم بهش، به خانمه، اونم گفت اسمت برام آشنا بوده... اینم جالب بود مثلاً. حتماً احساس پیری کرده. شاید هم این احساس در من بوده فقط.

احساس پیری.

از وقتی حرف، یا بهتره بگم خیال "داداش دکتر نانا" پیش اومده،یه ترس یا یکجور بی اعتمادی خاصی نسبت به خودم پیدا کردم. اینم عجیبه. اون مرجان خوبه رو که همیشه میخواستم نگهش دارم واسه همچین روزی، گم شده انگار. باید برم تو خاطراتی که سال اول دانشگاه نوشتم دنبالش بگردم.

عجب مرجان خری بود. حق داشتن عاشقش می شدن...

یه ذره فک کنم به اون مرجانه. شبیهش بشم یه کم. به بکارت اون روزهام برگردم با این افکار.

میشه.

حالا داداش دکتر نانا پیداش بشه یا نه )که دعا میکنم بشه(

دعا می کنم چون امید دارم به این زندگی. اگه بگم ندارم دروغ گفتم. اگه توی همون لحظهٔ نا امیدی داداش دکتر نانا به بهترین شکل ممکن هم نه، به متوسط ترین شکل ممکن حتی پیداش بشه ها، اونوقته که ضایع میشم جلو خودم، که خانم خانما، افه چسی نیا انقد، تو هم عین همه دخترای دیگه ای.

 

صدای این لارا فابین گیج و ویجم کرده، چمه؟ دلم میخواد چرت بگم، بی پرده.

شایدم از اثرات این کتابست. اون تیکهٔ "نامه های گیتی"ش خصوصاً...

 

نظرات 3 + ارسال نظر
مهدی دوشنبه 21 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 13:38 http://...

روح خداوند را که در وجود تمام ما حاضر است را می توان به پرده سینما تشبیه کرد.روی پرده اتفاقات مختلفی رخ می دهد مردمی عاشق می شوند مردمی از هم جدا می شوند گنجهایی پیدا می شود و سرزمینهای دوردستی کشف می شوند .هر فیلمی که نمایش داده می شود پرده همواره یکسان است اهمیتی ندارد اگر اشکها جاری می شوند و خونهایی ریخته می شود زیرا هیچ یک نمی توانند سپیدی پرده را لکه دار کنند. درست مانند پرده سینما خداوند پشت هر رنج و شادکامی زندگی انسانها وجود دارد وقتی فیلم تمام می شود می توانیم ان را ببینیم

[ بدون نام ] سه‌شنبه 22 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 02:02

سلام خانمی
من امشب چند خط برات روی برگ نوشتم و به یادت بودم و الان امدم دیدم امروز چند خط فکرت با من مشغول بود.
همیشه باهات احساس مشترک داشتم و قد و اندازی احساساتمون مثل هم بوده،شاید کمی تفاوت ولی به یه زبون
خانمی گرمای هوا شوخی بود...میدونی که من عاشق گرما هستم،هر چند بد سلیقه ولی با گرما راحتر کنار مییام تا هوای سرد که از پا میندازم
مطمئن باش بیشتر از خودت منتظر م بیایم پیش هم و یه عالمه با هم صحبت کنیم.
دوس دارم بدونم چرکنویس چی داره تو وجودش....
میدونی ،البته شاید من زود تنها شدم و به اجبار باهاش خو گرفتم و پذیرفتم دنیای قشنگی داره.
فکر میکنم بهتر آدم میتونه فکر کنه،تصمیم بگیره و زندگی کنه.
الان که خودت میدونی،توی هرچی شلوغی هم باشه،هر کس فکره خود تنهاشه
مطمئنم اون چیزی کی توی دلته خیلی زود براورده میشه،چون چیز زیادی نیس و تو لایق بهترین هایی،برای خیلی از تفاوت هایی که داری
و حتی من دارم.
مییاد،خیلی زود مییاد اون روزگار

... پنج‌شنبه 24 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 00:25 http://...

تو بمن خندیدی

و ندانستی که من به چه دلهره ای

سیب را از با غچهء همسایه دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب الود به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاده به خاک

و تو رفتی و هنوز تِک تِک گام تو تکرار کنان میدهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چرا خانهء کوچک ما سیب نداشت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد