امروز یکی از همبازی های دوران بچگیم ازم خواستگاری کرد.

اگر چه باز هم جوابم منفیه، اما وسط این خواستگارهای نچسب و نامربوط، حس نسبتاً خوبی بود...

تا دوران ابتدایی توی یک بلوک بودیم، تو یک شهرک سازمانی. یادمه تابستونی که سال بعدش می رفتیم کلاس پنجم، خواهرش که از ما بزرگتر بود بهمون ریاضی درس میداد. اونوقتا من بچه مثبت بودم و معروف به باهوشی و با استعدادی، ولی اون نه!همیشه خواهره جلو من ضایعش می کرد، اونم خجالت میکشید.

فکرش رو نمی کردم، اما انگار تمام این سالها به یادم بوده...

 

راستی عجب بلاگ بی رونقی شده اینجا. اگر بخوام فقط برای خودم حرف بزنم که همون دفتر همیشگی هست...

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد