دیشب قبل از خواب "پیرمرد و دریا" را تمام کردم. بعضی آثار ادبی جداً که لیاقت ماندگار شدن را دارند.وقت خواب مثل همیشه که دعا میکنم، دلم میخواست برای سانتیاگو، پیرمرد، هم دعا کنم!

روزها پشت سر هم می آیند و می روند. خرداد هم از راه رسیده...

بیست و هشتم خرداد امسال، بیست و سه ساله می شوم. مثل همیشه دوست ندارم تولدم را، روز و تاریخ و فکر به این گذران عمر را، حتی.

انگار که در تمام این سالها چیز ارزشمندی به دست نیاورده باشم...

با خودم فکر می کردم به بالا و پایینی های زندگی. نه بالا و پایینی های ساده، که آن درست و حسابی هایش!آن بالایی ها که طعم پرواز در اوج را دارند، و آن پایینی ها که به پوز می کوبندت زمین.که معلوم نیست چقدر بعد و چطور بتوانی بلند شوی و دوباره سر بلند کنی.

به کل زندگی ام فکر میکردم. به جای این پیروزی ها و شکست ها در زندگی ام.جز حس عمیق تنهایی، در نهایت چیزی دستگیرم نمی شود.

اگر چه آدم واقع گرایی هستم، و...

 

این روزها لارا فابین گوش می دهم، دائماً!

تمام این چند وقت اخیر هیچ صدایی انقدر آرامم نکرده. شاید هم تا حدی به خاطر تلاشم برای فهم گفته هاش است. واقع گرا باید بود!شاید همهٔ لذتش یکجور لذت از یادگیری زبان فرانسه است)یادم هست که کلّی تمرین ناتمام فرانسه دارم هنوز(

می خواند:

Je t'aime, Je t'aime
Comme un fou, comme un soldat
Comme une star de cin
ema
Je t'aime, je t'aime
Comme un loup, comme un roi
Comme un homme que je ne suis pas
Tu vois, je t'aime comme ca
!

نمی فهمم احمق، و سرباز، و ستارهٔ سینما

یا گرگ، و پادشاه را چرا باید برای تشبیه دوست داشتن به کار برد،

اما آخر سر که می گوید مثل کسی که نیستم، دوستت دارم،

یک چیزهایی از حرفهاش را می فهمم!

قبل تر ها، به چنین چیزی که بر میخوردم صاف و ساده دلم می خواست کسی بود که اینطور با تمام وجود بهش می گفتم که دوستش دارم، و او هم.

اما حالا...

 

پریشب زمانه می گفت(وقتی گفتم که هیچکس برای ارشد مجاز نشده، من آزاد هم قبول نخواهم شد از قرار(که از همین حالا شروع کن به خواندن دوباره. حرف هاش به دلم نشست، می گفت یک سال اضافه درس خواندن برای کنکور فوق لیسانس، آنقدرها اهمیتی ندارد، اما با قبول شدنت تمام زندگی ات تحت تأثیر قرار خواهد گرفت. راست می گفت.

کاش فقط می گفت با بی انگیزگی هایی که گاهگاه شدیداً بر روزگارم تابش می گیرند، چه کنم؟!

امروز قرار است از شاگردهام در زبانکده، امتحان میان ترم بگیرم. میدانم طفلکها فصل امتحانات پایان ترم مدرسه شان هم هست. اگر زیادی استرس دیدم درشان، کنسلش می کنم، تا هروقت که آمادگی پیدا کردند.

 

راستی،

دیروز انقدر فکرت را کردم، که شب

به خوابم آمدی.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد