صفحهٔ کهنهٔ یادداشتای من

گفت دوشنبه روز میلاد منه

اما شعر تو میگه که چشم من

تو نخ ابره که بارون بزنه

آخ اگه بارون بزنه

آخ اگه بارون بزنه...

 

غروب سه شنبه خاکستری بود

همه انگار نوک کوه رفته بودن

با خودم هی زدم از اینجا برو

اما

موش خورده شناسنامهٔ من...

 

 

امروز اولین روز از بیست و چهار سالگی من بود.

هرسال خدا یه هدیه ای بهم میداد. یه سال خواب بهشت رو دیدم، که هنوزم صحنه هایی از اون خواب تو ذهنم هست. یه سال هم یه فیلم گیرم اومد ببینم، که کلی نشانه درش بود برام... امسال ولی خبری نشد، اما برا خودم نتیجه گیری کردم که همین تصادف زمانی خودش پیامیه. انعام رو ختم کردم. از فاطمهٔ زهرا که همیشه کمک کرده بهم وقتی صداش زدم خواستم به زنانگی هام کمک کنه باز. از خدا آرزوهای ساده ام رو خواستم.

به امید نجات، به امید آرامش ادامه میدم زندگیم رو.

 

نظرات 2 + ارسال نظر
۱۲ چهارشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 12:09

۱۲۳ چهارشنبه 30 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 12:09 http://123

زندگی قصه مرد یخ فروشی است که ازاو پرسیدند:فروختی؟ گفت:نخریدند تمام شد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد