دل نازک شده ام.

پنج شنبه شب که هنوز شرجی ها شروع نشده بود رفته بودیم پیاده روی. تو مسیر یه پسرهٔ نون خشکی رو دیدیم که یه کارگر شهرداری(که برای جمع کردن زباله ها اومده بودن) یکهو چنان دادو بیدادی راه انداخت باهاش که آدم میترسید. حتی نزدیک بود کتکش بزنه. کارگره می گفت شماها میایین نایلون آشغالا رو پاره میکنید واسه برداشتن ظرفای یک بار مصرف و پلاستیکی و... پسره هم می گفت من اینا رو پاره نکردم، گربه پاره کرده. طفلک شروع کرده بود به گریه کردن.دلم براش کباب شد.با یقهٔ پیرهن کهنه اش اشکاشو پاک میکردو با دستای کوچولوش آشغالایی رو که ریخته بودن جمع میکرد. دیگه طاقت نیاوردم،دلم خواست ازش حمایت کنم حتی اگه فرقی به حال و روزش نمیکرد.رفتم به کارگره گفتم چیکارش داری بچه رو، اینم از بدبختیشه که همچین کاری میکنه،حالا خوبه اشکش رو در آوردی؟اونم بیچاره با لهجهٔ عربی می گفت خانم ما مأمور نظافتیم، شما خوشت میآد جلوی خونه ات پر از زباله باشه؟...

گریه ام گرفت.

دل نازک شدم؟ یا لوس؟ یا دیگه مث قبل محکم و پر طاقت نیستم؟ یا ربطی به اینا نداره؟...

 

راستی دروغ گفتم! هستی هنوز... خودم که می دونم.

حالا من دختر خل و چلی باشم که با خودش حرف میزنه، یا نباشم،

یا اینکه اصلاً اون حرف زدنه مهم باشه نه آدم مخاطب،

اما هستی هنوز.

مطمئنم که منم حالا حالا ها هستم برات، همونطور که اردیبهشت پارسال بودم. همونطور که بهمن سال قبلش.

 

 

امروز یکی از همبازی های دوران بچگیم ازم خواستگاری کرد.

اگر چه باز هم جوابم منفیه، اما وسط این خواستگارهای نچسب و نامربوط، حس نسبتاً خوبی بود...

تا دوران ابتدایی توی یک بلوک بودیم، تو یک شهرک سازمانی. یادمه تابستونی که سال بعدش می رفتیم کلاس پنجم، خواهرش که از ما بزرگتر بود بهمون ریاضی درس میداد. اونوقتا من بچه مثبت بودم و معروف به باهوشی و با استعدادی، ولی اون نه!همیشه خواهره جلو من ضایعش می کرد، اونم خجالت میکشید.

فکرش رو نمی کردم، اما انگار تمام این سالها به یادم بوده...

 

راستی عجب بلاگ بی رونقی شده اینجا. اگر بخوام فقط برای خودم حرف بزنم که همون دفتر همیشگی هست...

 

 

یک بار دیگر، بریدا را می خوانم.نیروهای انسانی ام را در هاله ای از زنانگی، بهم یاد آوری می کند،و زمانی که به زنانگی هایم رسیدگی می کنم، انسانترم.

راستی، نوشتهٔ این مرد چقدر حسادت برانگیز است... آنقدرها هم ناامید نیستم پس هنوز.

خوشا عشق!

می دانم، تو را با تک تک سلولهایم می دانم، چرا می گویم می دانم و نمی گویم می شناسم، چون شناخت سطحی ترین دانش هاست ولی تو را می دانم،اگر هر روز دستهایت را نمی بوسم چیزی از خوبیهایت در درونم کم نمی کند بانو، تو "خوبی" و همین همه دنیای درون من است، اگر گاهی تلخم، تلخی ام را ببخش بانو... اگر هر روز به یادت نمی آورم که چقدر از بودنت خوش ام، چقدر از نگاهت زلالم و چقدر آفتابی، مرا ببخش بانو... مرا ببخش بانو که گاهی زمزمه بی نهایت نگاه هایت را ندیده گرفتم، مرا ببخش که گاهی خنج درد روز را در چشمانت ندیدم، چشمانم شدی و قلبم و دستهایم را گرفتی تا سکو به سکو گز کنیم، ، مرا ببخش بانو ، تو خوبی و همه خوبی هایت را با قلم نمی شود ستود... مرا ببخش که گاهی خموده ام، تلخی روزگار تلخم می کند، مرا ببخش بانو... تو خورشید باش اگر شب صورتم را می پوشاند، تو بتاب بانو... بتاب تا با تو روشنایی را ببینم، عاجزم از درک هستی ات، از زلال چشمانت، از خستگی هایت ... مرا ببخش بانو... به این عشق شک نکن بانو، من "عشق" را با تمام وجود فریاد کردم و هیچگاه شرمنده نشدم، فراموش نکن بانو...

http://poh.blogspot.com/index.html#8951224564426640717

 

 

دلم برای روزهای دانشگاه، گروه دوستانی که همیشه با هم بودیم تنگ شده. دور شدیم همه از هم، چقدر سریع. همه ش یک سال گذشته! دلم سفر تهران می خواهد...

دوباره مشغول خودم هستم، آزادم از افکار بیهوده تا حدی. تنها که هستم به خودم و خدا نزدیکترم.

شاید راحت کنار گذاشتمت. گرچه آن شیشهٔ عطر را از آن روز دست نزده ام هنوز. بوییده امش فقط، به احترام خاطرات خودم، شیشه عطری که سرمای بهمن ماه را دارد، و بوی آغوش و بوسه...

دلیلی نمی بینم دنبال تو بگردم این وسط. نیستی.تمام شدی.همین بودی. همینقدر برایم فانی بودی و ناماندگار.

 

مثل همیشه،

من مانده ام با خودم.

 

 

"ژاک و اربابش" اولین کتاب از میلان کوندرا بود که میخواندم. نمایشنامه ای مدرن با ستینگ و فضاسازی جالب و گیرا،که باعث شد برخلاف همیشه کتاب را یک نفس تمام کنم.پلات اثر قصه عشقی ژاک، اربابش، و مادام دولاپومه ری (به صورت جداگانه) است که در اثر گونه ای گسیختگی زمانی نمایشنامه در طول داستان شباهت خاص بین آنها،برای بیننده یا خواننده ملموس می شود. شروع اثر و خاتمهٔ آن با دیالوگ های متمادی بین ژاک و اربابش پوشانده شده است.

کلّی حین خواندنش خندیدم،

چسبید.

این ابتدای حکایت دشنه و غلاف است، از زبان ژاک;

روزی دشنه و غلاف با هم دعوایشان شد.دشنه گفت: "غلاف عزیزم، ای کاش تو اینقدر زن پچل نبودی و هر روز به دشنهٔ تازه ای پناه نمیدادی." که غلاف در جواب گفت: "دشنهٔ محبوبم، ای کاش تو اینقدر شهوتران نبودی،و هر روز به غلاف تازه ای پناه نمیدادی."

 

از روزگارم بگویم که رو به سامان می گذرد. 10-8-7 تا شاگرد کوچولو خدا زورکی نصیبم کرد،در یک آموزشگاه جدید. اما شکرش می کنم،انقدر که کودکند و لطیف و ساده. صدام می زنند:خاله معلّم! بودن با بچه ها از این دنیا دورم می کند. اگر چه فقط برای ساعتی.

 

 

حال عجیبی ست بعد از دو ماه،

هنوز مرور می کنم تو را، و خودم را با تو.

گاهی فریاد می زنم و دور میشوم ازت، تمام دردهایی که آرام نه،بلکه تشدیدشان کردی را فریاد می زنم.

گریه می کنم، یادم می آید که اشک برایت حرمتی نداشت، یادم می آید...

به حال اشک های خودم گریه می کنم.

گاهی اما، نوازشت می کنم و نوازشم می کنی و می خندیم هردو.

هنوز خیال عشق بازی هایم با توست...

 

فردا درست دو ماه می شود.

 

شکر که نیستی.

شکر که تنهاییم را، صرف فرار از تنهایی، به حضور نالایقی نبخشیده ام باز،

و هنوز.

 

 

دیشب قبل از خواب "پیرمرد و دریا" را تمام کردم. بعضی آثار ادبی جداً که لیاقت ماندگار شدن را دارند.وقت خواب مثل همیشه که دعا میکنم، دلم میخواست برای سانتیاگو، پیرمرد، هم دعا کنم!

روزها پشت سر هم می آیند و می روند. خرداد هم از راه رسیده...

بیست و هشتم خرداد امسال، بیست و سه ساله می شوم. مثل همیشه دوست ندارم تولدم را، روز و تاریخ و فکر به این گذران عمر را، حتی.

انگار که در تمام این سالها چیز ارزشمندی به دست نیاورده باشم...

با خودم فکر می کردم به بالا و پایینی های زندگی. نه بالا و پایینی های ساده، که آن درست و حسابی هایش!آن بالایی ها که طعم پرواز در اوج را دارند، و آن پایینی ها که به پوز می کوبندت زمین.که معلوم نیست چقدر بعد و چطور بتوانی بلند شوی و دوباره سر بلند کنی.

به کل زندگی ام فکر میکردم. به جای این پیروزی ها و شکست ها در زندگی ام.جز حس عمیق تنهایی، در نهایت چیزی دستگیرم نمی شود.

اگر چه آدم واقع گرایی هستم، و...

 

این روزها لارا فابین گوش می دهم، دائماً!

تمام این چند وقت اخیر هیچ صدایی انقدر آرامم نکرده. شاید هم تا حدی به خاطر تلاشم برای فهم گفته هاش است. واقع گرا باید بود!شاید همهٔ لذتش یکجور لذت از یادگیری زبان فرانسه است)یادم هست که کلّی تمرین ناتمام فرانسه دارم هنوز(

می خواند:

Je t'aime, Je t'aime
Comme un fou, comme un soldat
Comme une star de cin
ema
Je t'aime, je t'aime
Comme un loup, comme un roi
Comme un homme que je ne suis pas
Tu vois, je t'aime comme ca
!

نمی فهمم احمق، و سرباز، و ستارهٔ سینما

یا گرگ، و پادشاه را چرا باید برای تشبیه دوست داشتن به کار برد،

اما آخر سر که می گوید مثل کسی که نیستم، دوستت دارم،

یک چیزهایی از حرفهاش را می فهمم!

قبل تر ها، به چنین چیزی که بر میخوردم صاف و ساده دلم می خواست کسی بود که اینطور با تمام وجود بهش می گفتم که دوستش دارم، و او هم.

اما حالا...

 

پریشب زمانه می گفت(وقتی گفتم که هیچکس برای ارشد مجاز نشده، من آزاد هم قبول نخواهم شد از قرار(که از همین حالا شروع کن به خواندن دوباره. حرف هاش به دلم نشست، می گفت یک سال اضافه درس خواندن برای کنکور فوق لیسانس، آنقدرها اهمیتی ندارد، اما با قبول شدنت تمام زندگی ات تحت تأثیر قرار خواهد گرفت. راست می گفت.

کاش فقط می گفت با بی انگیزگی هایی که گاهگاه شدیداً بر روزگارم تابش می گیرند، چه کنم؟!

امروز قرار است از شاگردهام در زبانکده، امتحان میان ترم بگیرم. میدانم طفلکها فصل امتحانات پایان ترم مدرسه شان هم هست. اگر زیادی استرس دیدم درشان، کنسلش می کنم، تا هروقت که آمادگی پیدا کردند.

 

راستی،

دیروز انقدر فکرت را کردم، که شب

به خوابم آمدی.

 

 

گفتی:

نگاه کن ، پنجره از گرمای نفسهامون بخار گرفته...

 

 

دیشب کتاب "عشق روی پیاده رو" مصطفی مستور را تمام کردم. عجیب است برایم بی پروایی این مرد و سادگی اش در بیان. اگر من بودم چنین جرأتی نداشتم که به همه بگویم: من همینم، با همین پیچیدگی های ساده!

 

 

نزدیکترین احساسی که این روز ها دارم، و غریبتر از همیشه است، حس مرگ است .مرگ در تنهایی،جایی که هیچکس نیست، هیچ آشنایی نیست. اینکه حرفهام برای همیشه ناگفته بماند.کارهایی که میخواستم کنم ناتمام بماند.در ساده ترین لحظه هام یکهو حس میکنم خیلی ناگهانی میخواهم بمیرم، طرز مردنش مهم نیست برایم، آن ضربه آن اتفاقی که در یک لحظه میفتد، یکهو تمام میشود همه چیزچنان دردی تمام وجودم را میگیرد که میخواهم گریه کنم از شدت زور و ناچاری. یادم هست جایی در کتابی راجع به تکنیک های بازیگری خوانده بودم، برای ایفای نقش هایی که درد کشیدن های فیزیکی ناگهانی را نشان میدهد، تصور کنید سوزنی در تخم چشمتان فرو میرود. حالا هم از تصور چنین مرگی چهره ام در هم فرو میرود، همانطور که آن روزها سعی میکردم تکنینک های بازیگری را یاد بگیرم...حالا به خودم می آیم لحظه ای، میبینم مدتی است در حال فکرم و چهره ام درست شده مثل تصور همان درد. احمقانه است، مثل خیلی چیزهای دیگر من که تازه میفهمم چقدر احمقانه بوده اند.اگر بخواهم آرام باشم باید فرار کنم ازش. همه اش همین است. گریز.فرار. دائم منتظر یک ضربهٔ محکم و سخت هستم به مغزم. مرگ. که متلاشی بشود این فکردانی بی خاصیت، بلکه به آرامش هفده سالگی هایم برگردم، آرامشی که دودستی بخشیدمش. بخشیدم در حالی که هنوز بخشندگی را یاد نگرفته بودم...

 

 

دو ماه از آخرین متنی که در وبلاگ قبلی ام، در پرشین بلاگ پست کرده بودم میگذرد. ماه اول لالمانی گرفته بودم. اما حالا از شدت حرف و بی هم صحبتی کلافه شده ام. مشکل pc ام هنوز حل نشده اما دیگر نه طاقت دارم نه حوصله. تصمیمم را عملی کردم و وبلاگ جدیدی ساختم، از این به بعد اینجا خواهم نوشت. وبلاگ قبلی ام را که بیشتر از سه سال از عمرش می گذشت، نه حذف کردم نه تعطیل. همچنان هست اما فضایش دیگر برایم دل انگیز و قلم انگیز نیست. دلایل زیادی هست، یکی اینکه در ابتدا هدیهٔ تولد کسی بود، که دیگر نیست و نمیخواهم باشد،حتی به عنوان خوانندهٔ نوشته هایم. دیگر اینکه بسیاری از کسانی که در دنیای حقیقی محرم نمی شمرمشان، به آن دسترسی پیدا کرده بودند. شاید هم دلیل اصلی ام، یک آغاز دوباره است، همین.

در وبلاگ جدیدم هم به سبک قبلی، از هر آنچه میل کنم خواهم نوشت. از دوستانی که محرم و همدل دانستمشان و آدرس اینجا را بهشان داده ام، خواهش میکنم به هیچ وجه به این وبلاگ لینک ندهند. حداقل فعلاً خوش دارم خواننده هام محدود باشند.

به امید رهایی.