از خیلی وقت پیش، میخواستم راجع به "ساناز" بنویسم و وبلاگش. راجع به اینکه واقعاً کسی مثل اون داره زندگی میکنه، یا کسی مثل من؟! راجع به اینکه هر دوی ما شاید دلتنگیها و دغدغه ها و شادیها و غمهای خاص خودمون رو داشته باشیم،اما من کجا و اون کجا!

 

امروز خودش همهٔ این حرف ها رو نوشته

http://jooje.blogfa.com/post-410.aspx

براش نوشتم:

خوش به حالت دختر! چقدر خوشبخت هستی...

 

 

سفر خوب بود، تقریباً عالی بود. اما چه فایده؟! وقتی این حال خوب رو نمی تونم نگه دارم.وقتی ثباتی نیست. احساس...میکنم از نظر روحی! نمیدونم کجای این دنیا باید به دنبال آرامش گشت.

نمیدونم تا کی باید درد کشید، و دونست که دلیل این دردها "خود" خودته. دیروز هم با محمد حرف زدم، هم با مهراد، هم با کیا.

یه میل هم از خانم دکتر داشتم، با داداش علی هم چت کردم. خبر نامزدی رز رو هم شنیدم، امروز هم سمیرا کارت عروسیش رو آورد برام دم در، بعد هم آیه اومد ژورنالهای عروس رو که پارسال عمه از امریکا آورده بود،برد که مدل لباس و مو و آرایش انتخاب کنه.

امروز یه کلاس تاینی جدید شروع کردم، دیروز چک حقوق 4-3 تا از کلاسهام رو بهم دادن، نقدش نکردم هنوز. دیشب "دمیان" رو تموم کردم و برای چندمین بار فهمیدم که زندگی چقدر تکراریه.

"شوخی" میلان کوندرا در انتظارمه، اما چون حس میکنم دترمینیزم رو بیشتر و بیشتر برام تداعی میکنه، نمیخوام شروعش کنم فعلاً.

من همچنان "لارا فابین" گوش میدم، اون هم فقط آلبوم tout رو،که لیریکسشو دارم و یه چیزایی میفهمم ازش. داره میخونه:

Parles, parles, dis-le moi sans trembler

اکانت 24 ساعته ندارم و باید فردا این متن رو پابلیش کنم.امروز صبح زنگ زدم انتشارات کردگار، واسه اون کتاب مسخره که خودم هیچ اعتقادی بهش ندارم، بلکه بشه چاپش کرد ترجمه اش رو. باید حضوری برم.

پرشین بلاگ هم که هک شده و کلّی من از مری و پاسارگاد دور شدم. گاهی حس میکنم بلاگنویسی تنهاترم کرده.

درست نیمه شبه. دلم میخواست کسی بود باهاش میخوابیدم.

 

 

تیکه بالا رو دیشب تایپ کردم. اولین پنج شنبهٔ ماه رجب رو روزه گرفتم، نماز لیله الرغائب رو هم خوندم. امروز هم روزه ام، دیشب آخر شب یه هو نیت کردم. گفتم شاید کمی حالم رو بهتر کنه.

امروز شنیدم که پرشین بلاگ باز راه اندازی شده،با پسوند ir البته.

پر از حرفم، اما لال شدم باز.

 

در این کوچه هایی که تاریک هستند

من از حاصل ضرب تردید و کبریت می ترسم.

 

MY Self

 

فردا داریم میریم سفر. همدان. شادم لا اقل از این روزمرّه کمی فاصله میگیریم همگی.یه کم هم هوای خوش به سرمون میخوره عوض این گرمای کلافه کنندهٔ اهواز.

همیشه سفر رفتن یه ریزه خیال مرگ رو میاره سراغم. خیال شاید دیگه برنگشتن! حتی سفرهای کوچیک.

اما میخوام وقتی برگشتم از آنیما و آنیموسم بگم که گاهی از درگیریهاشون میخوام فریاد بزنم. از کیا،اگر ماندنی شدیم برای هم. و از خودم.

 

این کتاب "دمیان" هسه، با اینکه ترجمهٔ ایده الی نداره، اما قشنگه برام.انگار حرفای یه روزای خودمه. اونم با اون کشمکش های درونی من راجع به مشکلات جنسیتی و مشکلات جنسی پیامدش،و خوددرگیریهایی که گاهی باعث شده در روابطم موفق نباشم.

دیشب رسیده بودم به فصل "یعقوب کشتی میگیرد":

روی یک تکه کاغذ نوشتم: راهنمایم مرا ترک کرده است.من در ظلمت محاصره شده ام.دیگر نمیتوانم قدمی به تنهایی بردارم.کمکم کنید.

این مطلب هم در پاورقی نوشته شده:

نیچه هم در پی یافتن مرادی که دلیل راهش باشد سخنی نزدیک به همین مفهوم دارد:به تنهایی با مشکل بزرگی مقابله می کنم؛گویی در جنگلی که عمری دراز بر آن گذشته است، گم شده ام.به کمک نیاز دارم.مرادی می طلبم.چه شیرین است گوش به فرمان داشتن. چرا از میان زندگان کسی را نمی یابم که بتواند برتر از من ببیند و مرا در فرودست درنگرد؟ سبب چیست؟ آیا چندان که باید به جستجو نپرداخته ام؟ اشتیاق عظیمی در یافتن چنین کسی دارم.

 

تک تک این کلمات انگار از یک گوشهٔ روح من در میان!

حتی الان که داشتم تایپ میکردم مرادی می طلبم.چه شیرین است گوش به فرمان داشتن. یاد حرف دیشب کیا افتادم که میگفت: تو باید تسلیم شدن رو یاد بگیری...

 

امروز!

 

من چه سرسبزم امروز

و چه اندازه تنم هشیار است

نکند اندوهی

سر رسد از پس کوه...

 

 

آغوش کارون

 

دو روز استراحت کردم. الان دارم میفهمم اونا که میگن درگیر کار هستیم و وقت واسه هیچی نداریم، چی میگن!

این دو روزه نفس کشیدم برا خودم، بدون اینکه ساعت رو بذارم رو زنگ،واسه بیدار شدن در زمان خاصی.

 

از دست خودم دیشب شاکی بودم.به خاطر یک مسئله ساده یه سرو صدای کوچیک اما حسابی با مامان راه انداختم. بعدش البته فوری خودمو چسبوندم بهش و یادمون رفت، اما الکی عصبی شدم نمیدونم چرا.

به طور اتفاقی هم نشستم پای این برنامه صندلی داغ

یه یارو رو آورده بودن،یه بازیگر به نام حامد بهداد

که منو یاد کسی مینداخت، همینطور موفق و خداداده،اما پر ادعا و خالی از درک وجود چیزی جز خودش!

با خودم فکر میکردم که حقیقتاً از چنین آدمایی متنفّرم.

و بیشتر که فکر کردم دیدم در زندگی، دارم اون بی پروایی لازم برای عشق و نفرت رو،پیدا میکنم.

چیزی که قبلاً نبود، و اگر هم بود بدون تمرکز و فهم اون بی پروایی بود...

آخر شب که خواستم اینا رو تو دفترم بنویسم باز فکر کردم با خودم

که آیا اشتباه نمیکنم؟

چرا این بی پروایی، تمام این روزهای اخیر،فقط خودش رو در قالب نفرت نشون داده؟ پس توان عشقم کجاست؟ بیست و سه سال نیرو و استعداد احساسم رو چه کردم باهاش؟ اونهمه دیوونگی برای محبت کردن و محبت دیدن، از نوع خاص رو، چه کردم باهاش؟ نگه داشتم برای روز مبادا...

یا در مقابل آینهٔ اشتباهی ایستادم

اشتباه...؟

و میگفتم با خودم،که باید نترسید از پایان و این چرندیات،

قلبم ولی چیز دیگه ای می گفت

قلب من

در جای تنگش فضایی برای جولان نداشت هیچوقت

یا خبط از من بود که اسیرش کردم و کرده ام همیشه...

نمیفهمم.

نمیخوام که بفهمم شاید.

 

احساس می کنم دچار نوعی دپرشن شدم، دلم هم نمیخواد سراغ دکتر و مشاور برم. لحظه هایی که تنهام به مرز جنون میرسم گاهی. از هر نظر. یعنی نمیتونم تنها و بیکار باشم، یا باید مشغول باشم یا اینکه انگار با آجر افکار مسخره رو به سمت مغزم پرتاب کنن، زجر میکشم. میخوام گریه کنم از احساس ناتوانی، که قدرت کنترل این افکار و حتی درونیات خودم رو ندارم گاهی. که چرا نمیتونم برای زندگی هم مثل درس دادن یک کتاب سر یه کلاس، سیلابس بچینم...

 

از اینکه دور شدم از آرامش گذشته ام،

از بی حساب خوب بودن های قدیمی،که چقدر لذت میداد بهم...

 

سعی میکنم گریه نکنم، چون این سه چهار ماه اخیر خیلی عادت کردم به این کار

به خودم که میام میبینم جاییم داره میلرزه.اصلاً حس میکنم سکون ندارم، نگاه که میکنم میبینم واقعاً شونه هام، دستام دارن میلرزن!

یا اوقات زیاد دیگه ای که غرق همین ایده های مسخره هستم

مثلاً زمانی که میخوام از خیابون رد شم،که به خاطر مسیر کارم روزانه چندین بار باید این کار رو کنم، در لحظه فکر میکنم به اینکه یک متر جلوتر بودن ممکنه چه فاجعه ای بار بیاره. اتومبیلی به این سرعت بهم بکوبه و درجا...هی فک میکنم که چی ممکنه بشه؟ و گاهی میبینم کاملاً شانسی این اتفاق نیفتاده، شاید به سادگی، بدون فکر، به همون بی پروایی برای زندگی!پیش میرفتم جلوی یکی از همین ماشینا با اون سرعت زیاد، و تموم شه همه چی...

 

بعد کمی که آرامتر میشم میبینم اصلاً در این دنیا نبودم تو این لحظات،

اینه که میگم غلط نکنم دچار یک جور بیماری شده ام.

فک کنم مثل خانم وولف که جیبهاش رو پر از سنگ کرد و خودش رو از روی پل انداخت تو آب،

منم اگه به همین منوال ادامه پیدا کنه، همین کار رو کنم

خودم رو بندازم تو کارون.

 

 

نیمه های شب، دمدمان صبح

کسی به آغوشم میکشد

به آغوشش میکشم

نفس های نا هم آهنگمان

به ناگاه،

نمیفهمم چطور، و از کی، و کجا،

هم آهنگ میشود

کسی قدر آغوش خود من

یک آدم بدون سر، یک مرد بی هویت، یک وجود خیالی محبوب

همان محبوب خیالی گمشدهٔ همیشگی...

میلغزیم در هم

به اوج می بریم هم را

به اوج می رویم هر دو

 

من فکر می کنم به خودم، به تنم، به خستگی، به حضور، به گذران، به وهم، به حقیقت، به دیروز، به فردا، به لبخند محو کنونی روی لبانم که فقط خودم میبینمش...

 

با سرعتی خوشایند، از آن اوج، به روی تختم بر میگردم.

برگردانده می شوم...

 

صبح که بیدار می شوم، آرامم.

آرامتر شده ام.

 

 

بعد از دو هفته، هدیهٔ خدا رو به خودش پس دادم.

 

محک خوردم،

من همون خل و چل قبلی هستم.

با این تفاوت که قبلاً ها، امید داشتم به آینده

الان اون آینده هه اومده و دارم به چشم میبینم که عجب ابلهی بودم با اون امیدها!

 

 

هر روز صبح و عصر بیرونم. یعنی اگه بشه اسمشو گذاشت،سر کار.

کار هم که بالطبع نیرو میگیره از آدم. خیلی اوقات پر از حرفم،اما زمان ندارم مثل قبل برای نوشتن و بیان. فعلاً اوضاع همینه. تابستون که گذشت و بچه ها هم رفتن مدرسه و اینا، زبانکده ها هم خلوت تر میشن و کار ما هم کمتر.

 

از احساسات اخیرم بگم،که یه پیغام

که البته پیغام هم نبود،یه نشانه بود، از دوست قبلیم، کلی آرامم کرد. خیلی راحتترم الان. با اینکه واضح بود و چیز جدیدی نبود، اما نمیدونم چرا نمیخواستم بپذیرم و انگار از اونجوری آزار دادن خودم خوشم می اومد.

باز هم شکر.

 

من تغییر کرده ام. زیاد. تو رابطه با مهراد دارم خودم رو محک میزنم. قبلاً ها خوبتر بودم. به خوبی های خودم ایمان داشتم، و در ارتباط با دیگران هم تمام خوبیهام رو بی هیچ فکری میذاشتم وسط. الان ولی...نه که بخوام در برابر خوب بودنم انتظار پاسخی داشته باشم، اما بی انگیزه شدم. بی نهایت بی انگیزه شدم. شاید یه جورایی پوچگرا. نمیدونم. اصلاً نمیدونم برا چی شروع کردم باز با کسی. صحیح و غلطش رو هم نمیدونم. فقط میدونم اینجوری سر کردن برام خوشایندتره.

مهراد هم امیدوارم درک کنه شرایط من رو، که میدونم همینطوره.

 

برای مریم مقدس هم بگم،

که از اینکه تو زندگیش کسی مثل پاسارگاد هست بهش حسودیم میشه...

 

بعد از مدتها به وبلاگ بهروز سر زدم.این مطلب رو به نام خودش اینجا میذارم.

چند درصد از انسانهای اطراف ما، چنین شعوری دارن؟

حتی اگر فقط در حد کلام و نوشته و قلم زدن باشه.

 

نیایش

نیاز وحشیانه ی جانکاهی دارم به... نیوشیدن وجودت. به سینه هایت. دقیقا به پستان هایت. وحشیانه می طلبمشان. می جویمشان و هرچه بیشتر نمی یابم وحشی تر می شوم. تشنه تر، داغ تر، در تب تنیده تر. تنیدن می خواهم. سرعت گرفتن، موج زدن، پرواز کردن. به اوج رسیدن. محکم حلقه شدن به دور وجودت. آه شدن، نیاز شدن. جان گرفتن از عطر عرق شسته ات. از چشیدن بوی بدنت مست شدن، بی خود شدن. یک آن بودن و نابود شدن. دیوانگی می خواهم. دیوانه ام وگرنه، در این حال، این همه را نمی طلبیدم. چشم می بندم و می طلبم. عقل می بندم و صدایت می کنم. با همه ی نیازم می طلبم. نا امید نیستم، محتاجم. درمانده نیستم، تشنه ام. نه، نمی خواهم چیزی ببخشم تو را. می خواهم از بخشندگی ات جان بگیرم. از کرمت. از لذت بخشایشت سیراب شوم. از فشار پر نیاز نوازش دست هایمان که بدن ها را به هم بی دریغ می دوزند. بی وسواس و ترس هراس.

در اوج می مانم. به آرامش در آغوشت مردن نمی رسم. تاهمیشه در این دنیای بی مرگی زندگی می کنم. دیوانگی می کنم.

روزی دیوانه ای خواهی یافت که می شناسی اش. از کنارش مگذر. سنگی نشانه ی آشنایی بسویش بینداز.

http://bobot91977.persianblog.com/#6902139

 

 

شنبه هفته گذشته خدا یه دوست بهم هدیه داد که قشنگ رنگ زندگیه!

یه آدم موفق اما در عین حال عادی...

اینجا مهراد صداش میزنم.

 

 

من فقط می خواستم آن طور که در کنه وجودم هستم زندگی کنم. چرا این کار آنقدر مشکل بود؟

 

دمیان. اثر هرمان هسه.ترجمه محمد بقایی.

 

 

یکشنبه پنجم فروردین هشتاد و شش

ساعت یک شب

...

 

حالا سه ماه شده.

هستی هنوز. دیشب حتی از دلتنگی ات گریه کردم.

نمی فهمم چرا... شاید هم می فهمم. شاید هم فکر می کنم می فهمم یا نمی فهمم.

 

 

امروز رفتم سیمهای گیتارم رو دادم عوض کردن، کوکش هم کردم و اگه خدا بخواد باز میخوام شروع کنم به تمرین.

 

این مطلب از "سرزمین رویایی" هم راست راستی حرف دل بود:

داستان شهر بیمار

برایتان می‌خواهم از شهری بیمار بگویم. رو به احتضار. زرد و مردنی. شهر خودمان. خوب که چشم‌های پسر‌ها را در خیابان دنبال کنی می‌بینی چطور حریصانه دختر‌های شهر را با نگاهی می‌بلعند. جامعه‌ای که هنوز درگیر سنت خودش باقی مانده و در بدترین شرایط باز هم حق با پسر متجاوز خواهد بود. و این دختر است که باید مثل آهو برهد. اگر کنار خیابان بایستد باید بترسد. باید خجالت بکشد از صف ماشین‌هایی که برایش بوق می‌زنند. از این شهر دودگرفته‌ی بیمار باید بترسد. و این گویا تنها داستانی است که در به قول خودشان، ام‌القرای اسلام رخ می‌دهد. کجای دنیا وقتی بخواهی تاکسی بگیری، جوان‌ها جلوی پایت می‌ایستند، ترافیک می‌کنند و قیمت می‌دهند؟ یادتان باشد اینها که در ماشین دنبال شکار، جردن را صد مرتبه بالا و پایین می‌روند فرزندان انقلاب و جنگ‌اند.

این جامعه بیمار است. تب دارد. و آتشی زیر خاکستر محدودیت‌های این سال‌ها پاگرفته که می‌تواند قلب خنک جنگلی را داغ کند. طرح صیغه به عنوان راه‌حلی برای مشکل صکص جوانان همیشه در صحنه‌ی مدینه‌ی فاضله، حکایت از یک کلاه شرعی مضحک دارد. حال مخالفان سرسخت فروید هم دنبال راهکاری سنتی و شرعی می‌گردند. ماده‌ای، تبصره‌ای. که دو نفر که خود می‌خواهند با هم بخوابند، برای رسیدن به این حق تن‌هایشان، نزد خدا گناهی مرتکب نشوند. و چقدر می‌شود از ته دل به این قوانین ایدئولوژیک مسخره خندید. شاید نمی‌دانند که این جوانان غیور خیلی وقت است مشکلی با خدا و کارنامه‌ی سیاهشان که فرشته‌ی سمت چپی برایشان نوشته ندارند.

علاوه بر اینها این عشیره‌ی سنتی و بیمار، هنوز قوانین مدرن را انکار می‌کند. هنوز دنبال تبصره است. نمی‌بیند این جوان‌ها را که حریص شده‌اند و شهرنو‌هایی که بیست و هشت سال پیش تخریب شدند و هم اکنون در همه‌ی شهر پراکنده. وقتی صکص را به عنوان غریزه‌ی شیطانی انکار می‌کردند، وقتی همه‌ی صف‌ها جدا شدند، وقتی آدم‌ها با بدن‌های خودشان حتا بیگانه شدند، وقتی حق طبیعی مالکیت هر کس به بدنش انکار شد، وقتی خواستند صکص، این رود بزرگ خروشان را از آب‌راه‌های کوچک سنتی‌شان عبور دهند، باید فکر ببر‌های گرسنه‌ی امروزی می‌بودند. نگاه‌هایی که من شرم دارم ازشان. پسر‌های رعنای انقلاب، با ابرو‌های برداشته شده، آرایش کرده. پدران فردا. فرهنگ قدیمی و زیبای ایرانی، که این روزها نفس‌هایش بریده بریده به گوش می‌رسد. خانه‌ای که دارد خراب می‌شود روی سر همه‌مان. دیر یا زود.

http://www.dreamlandblog.com/2007/06/15/i/04,08,21

 

مریم

 

شب ها هوس نوشتن می کنم که معمولاً نمیشه بشینم پای کامپیوتر. روزها هم که فکر آدم آزاد نیست اونقدرها.

بیست و چهار سالگیم شروع شد، باورم نمیشه! فکر نمیکردم اینجوری باشه زندگیم در این سن. شاید کمی بهتر، یا اقلاً متفاوت...

 

یک ماه میشه اینجا مینویسم. اما بعد از اون وقفه هنوز رو دور قبلی نیفتادم واسه تخلیه.

دیشب به محمد اس ام اس دادم. مثل همیشه خوب و مهربون... بش گفتم مدتها بود کسی قربون صدقه ام نرفته بود. و حرفهای همیشگی زد. حرفهای پارسال، حرفهای دو سال پیش، سه سال پیش، چهار سال پیش،

آخرای ترم دو که بودیم... عجب روزگارانی را گذراندم من! همینه هی خیال میکنم پیر شدم. همین که یه کوه خاطره داشته باشی، یعنی سنی ازت گذشته...

 

این "شراب خام " صفحه به صفحه اش منو یاد مری و پاسارگاد میندازه. دیشب که خوابم میومد اما دلم هم نمیومد بذارمش کنار، به یه پاراگراف رسیدم که نوشته بود:

تولد درد است. بزرگ شدن درد است. یاد گرفتن درد است. بیماری درد است. عشق درد است. خواستن درد است. پیر شدن درد است. مردن درد است. داشتن درد است. نداشتن درد است.  دیدن و ندیدن آدمها درد است. آویختن به زندگی درد است.

ذهنم جرقه زد... اینو یه جا خونده بودم قبلاً.

کنارش با مدادی که عادت دارم وقت مطالعه دست می گیرم، نوشتم:

مریم!

 

 

"شراب خام" اولین کتاب از اسماعیل فصیح هست، که دارم می خونمش. زیباست. از پاسارگاد راهنمایی خواسته بودم، و به یکی از دوستام که می پرسید چی برای هدیه تولدم بگیره، گفتم این دو تا. شراب خام و زمستان 62 از اسماعیل فصیح.

 

 

صفحهٔ کهنهٔ یادداشتای من

گفت دوشنبه روز میلاد منه

اما شعر تو میگه که چشم من

تو نخ ابره که بارون بزنه

آخ اگه بارون بزنه

آخ اگه بارون بزنه...

 

غروب سه شنبه خاکستری بود

همه انگار نوک کوه رفته بودن

با خودم هی زدم از اینجا برو

اما

موش خورده شناسنامهٔ من...

 

 

امروز اولین روز از بیست و چهار سالگی من بود.

هرسال خدا یه هدیه ای بهم میداد. یه سال خواب بهشت رو دیدم، که هنوزم صحنه هایی از اون خواب تو ذهنم هست. یه سال هم یه فیلم گیرم اومد ببینم، که کلی نشانه درش بود برام... امسال ولی خبری نشد، اما برا خودم نتیجه گیری کردم که همین تصادف زمانی خودش پیامیه. انعام رو ختم کردم. از فاطمهٔ زهرا که همیشه کمک کرده بهم وقتی صداش زدم خواستم به زنانگی هام کمک کنه باز. از خدا آرزوهای ساده ام رو خواستم.

به امید نجات، به امید آرامش ادامه میدم زندگیم رو.

 

 

چند روز پیش، صبحی که بابا داشت می رسوندم کلاس کامپیوتر، توی آب نمای جاده ساحلی، کنار کارون، یه رنگین کمون خوشگل دیدم تو نور خورشید. نوازشم کرد. منم لبخند زدم بهش.

 

 

 

عجب جمعهٔ خوب و تر تمیزی. داشتم فکر میکردم گاهی چقدر یکهو تغییر میکنه زندگی آدم. مثلاً یه کارای تکراری مثل تلویزیون تماشا کردن، یا تو آشپزخونه و تو یخچال دنبال یه چیز خوردنی گشتن، یا دوش گرفتن و آرایش کردن و به خودت رسیدن، با اینکه کارای تکراری روزمره هستن اما لذت میدن به آدم، وقتی در آرامش انجامشون بدی، با فکر به اینکه وقتت مال خودته. جمعه ای تعطیل برای خودت. که هر جور میخوای کیفشو کنی.

این در صورتی پیش میاد که کل هفته سر کار باشی و وقتت پر باشه و خستگی بهت اجازه نده که هی فک کنی حالا کنکور ارشد چی میشه نتیجه اش، یا اینکه کارت کار معتبری نیست و بیمه نمیشی و سابقه کار برات رد نمیشه و پول آنچنانی ای هم که دستت رو نمیگیره و

دوست پسر قبلیت هم مث اونای دیگه بود مثلاً، یا اینکه داری میری تو بیست و چهار سال و... هی حالا فکرت بره سراغ بکارتت و بکارت یا دریدگی آدمای دیگهٔ اطرافت.

یه وقتا هم فکر به بچه های یتیم و جامعهٔ بی صاحاب و مردم احمق و دولت گور به گور شده و زندگی تو غرب و

 

اووه ه ه ...

چه فرقی کرد حالا، باز که هست همهٔ اون فکرا که!

 

 

گاهی یه اتفاقای ریز ولی جالب تو زندگی میفته.

مثل یه ترانهٔ ناشناس که تو یه مدّت کوتاه، تو چند جای مختلف به گوشت می خوره. انگار یه حرفی باهات داشته باشه...

امروز کمی دیر حاضر شدم برای رفتن به زبانکده، واسه همین با عجله تاکسی گرفتم. یه پراید سفید بود که اولش خیال کردم تاکسیه، اما کنارم رو صندلی عقب یه سری وسیله بود که به نظرم طرف از اینا بود که تو کار ساخت و سازه. کلی هم آدم حسابی بود و اینا. یه موزیک خوشگل هم گذاشته بود. کرایه هم ازم نگرفت و لبخند تحویلم داد و گفت:موفق باشید.

خب تا اینجاش عادی بود.

بعد از کلاس که برای تاکسی گرفتن و برگشتن به خونه باید از عرض خیابون رد می شدم، منتظر ایستاده بودم که خیل عظیم ماشین ها رد بشن، که یکیشون ایستاد تا رد شم. نگاه کردم دیدم همون آقاهه بود. کاملاً تصادفی! اونم منو شناخته بود. از نگاهش متوجه شدم. سرشو کج کرد که بفرمایید. بعد هم اومد سمت تاکسی هایی که مسیر منو میرفتن، جایی که صبح سوار شده بودم. اما من دیگه تاکسی گرفتم و برگشتم. جالب بود. حالا اگه خیلی کم.

 

جالبیش به اینه که یه سری مسائل یه وقتا از دید آدم یک جور هستن، و یه وقتا یک جور دیگه. مث همین آقا، شاید اگه یه زمان دیگه بود می گفتم مثلاً چه میدونم مرتیکهٔ...خدا میدونه چند تا دوست دختر داره. اما امروز همین آقا حال خوبی داد حضورش. رنگش به رنگ امروز من می اومد.

 

شش تا کلاس دارم، هفته ای سه روز. دکتر نانا هم که هست.

شاگردام جالبن مث همیشه. هر کدومشون دنیایی هستن از دید من. سعی می کنم تک تکشون رو درک کنم. میتونم راجع بهشون نظر بدم پیش خودم. دقت که کنی میشه مدل خونوادشون، سطحشون و خیلی چیزا، حتی شخصیت آینده شون) منظورم اون کوچولوهاست، سنین ابتدایی و پایینتر هم دارم آخه( رو هم متوجه شد.

یکیشون چند روز پیش یه نقاشی و یه شعر برام آورده بود، با احساسات کودکانه. امروز هم یکیشون عکس منو کشیده بود که پای تخته دارم درس میدم، لپهام رو هم(یعنی لپهای همون خانم معلم زبان توی اون نقاشیه) گرد و قرمز بود. کلّی خندیدم.

دبیرستانی ها ولی تو یه عوالم دیگه هستن. حس می کنن بزرگ شدن و این حرفا...

تاینی ها هم که تاینی هستن واقعاً. مادر بودن رو تجربه می کنم باهاشون.

پارسال که تازه شروع کرده بودم به تدریس، یه سری یه کلاس تاینی بهم دادن که کچل شدم تا تموم شد. بعد از اون دیگه نگرفتم، تا امسال. اونم همونطور که نوشته بودم، زورکی بود یه جورایی. اما الان می بینم لازمه برام هر از گاهی با این فسقلی ها باشم. پاک و خالصن...

 

خانم دکتر، جای منم برقص تو مهمونی کوچولوی تولدت. باش؟

 

 

بانوی معصوم قصه ها

همراه اشک های ناگزیر

رفیق لحظه های خوب و بد

همزاد خردادماهی من...

 

تولدت مبارک

 

 

نصف شبه. خطم وصل نمیشه. فعلاً مینویسم تا بعد که پستش کنم.

بازم به این اینترنت.اگه نبود که از بی همصحبتی من یکی که میترکیدم.البته گاهی. همیشه که درمون نیست. حالا مثلاً این تو مینویسم، کی همصحبتی کرده باهام؟ توی وبلاگ قبلی کلّی دوست موست داشتم. اما دیگه بیخیالش. خودم خواستم دیگه. حتی اینکه به کسی ندم آدرس اینجا رو اونقدرا.

بابا از صبح که رفته شرکت،هنوز برنگشته. به خاطر طوفان های امروز، کارخونهٔ نئوپان آتیش گرفته و کلّی همه اعصاباشون خورده و اونجا جمعن هنوز. همش کار کار کار. همهٔ زندگیش هی دویده واسه کار.واسه ما.اونوقت ما...

عجب کتابیه این "چرکنویس" بهمن فرزانه! نمیخونمش، می عشقمش. می لاسمش. خود زندگیه.

هنوز تمومش نکردم...

نمی دونم چرا انقدر منو یاد خانم دکتر میندازه. حیف که اهل قلم و کتابای فارسی و ادبی و اینا نیستی خانم دکتر، وگرنه حتماً هدیه می خریدمش برات.

نیستی خانم دکتر، یه تابستون ایران اومدنت رو هم از من دریغ میخوای کنی امسال. که گرمای اهواز دیگه برات تحمل پذیر نیست. تا حالا فک کردی یکی از مهمترین عوامل پایداری دوستیمون، شاید همین دوری بوده؟

تنهام چقدر این روزها. جالبه که وسط پنج شش تا کلاسم تو زبانکده، بازم وقت واسه فک کردن به این چیزا دارم. یه وقتا از خودم می پرسم تا کی؟ یعنی میشه یه روز از این دنیام دور شم؟ اونوقت چه شکلی میشه دنیام؟ چه رنگیه؟

امروز منشیه می گفت چیکار میکنی سر کلاس تو، خانم خ.ن؟ این دختره، این تپلوئه که الان به مامانش نشونت داد و گفت مامان این خانوممونه، قبلش که مامانه پرسید کلاس چطور بود داشت میگفت مامان کلاس عاااااااللللی بود!

چه لذت کوچولوی خوبی. حالا در حد لیسانس ادبیات اگه نیستم، نباشم. در حد لیسانس زبان انگلیسی اگه نیستم، نباشم.

یا اصلاً شاید همینا یعنی که هستم! ها؟

امروز شروع یک کلاس جدید بود. بچهٔ یکی از دبیرهای دوران دبیرستانم تو کلاسم بود. آشنایی دادم بهش، به خانمه، اونم گفت اسمت برام آشنا بوده... اینم جالب بود مثلاً. حتماً احساس پیری کرده. شاید هم این احساس در من بوده فقط.

احساس پیری.

از وقتی حرف، یا بهتره بگم خیال "داداش دکتر نانا" پیش اومده،یه ترس یا یکجور بی اعتمادی خاصی نسبت به خودم پیدا کردم. اینم عجیبه. اون مرجان خوبه رو که همیشه میخواستم نگهش دارم واسه همچین روزی، گم شده انگار. باید برم تو خاطراتی که سال اول دانشگاه نوشتم دنبالش بگردم.

عجب مرجان خری بود. حق داشتن عاشقش می شدن...

یه ذره فک کنم به اون مرجانه. شبیهش بشم یه کم. به بکارت اون روزهام برگردم با این افکار.

میشه.

حالا داداش دکتر نانا پیداش بشه یا نه )که دعا میکنم بشه(

دعا می کنم چون امید دارم به این زندگی. اگه بگم ندارم دروغ گفتم. اگه توی همون لحظهٔ نا امیدی داداش دکتر نانا به بهترین شکل ممکن هم نه، به متوسط ترین شکل ممکن حتی پیداش بشه ها، اونوقته که ضایع میشم جلو خودم، که خانم خانما، افه چسی نیا انقد، تو هم عین همه دخترای دیگه ای.

 

صدای این لارا فابین گیج و ویجم کرده، چمه؟ دلم میخواد چرت بگم، بی پرده.

شایدم از اثرات این کتابست. اون تیکهٔ "نامه های گیتی"ش خصوصاً...