هر روز صبح و عصر بیرونم. یعنی اگه بشه اسمشو گذاشت،سر کار.

کار هم که بالطبع نیرو میگیره از آدم. خیلی اوقات پر از حرفم،اما زمان ندارم مثل قبل برای نوشتن و بیان. فعلاً اوضاع همینه. تابستون که گذشت و بچه ها هم رفتن مدرسه و اینا، زبانکده ها هم خلوت تر میشن و کار ما هم کمتر.

 

از احساسات اخیرم بگم،که یه پیغام

که البته پیغام هم نبود،یه نشانه بود، از دوست قبلیم، کلی آرامم کرد. خیلی راحتترم الان. با اینکه واضح بود و چیز جدیدی نبود، اما نمیدونم چرا نمیخواستم بپذیرم و انگار از اونجوری آزار دادن خودم خوشم می اومد.

باز هم شکر.

 

من تغییر کرده ام. زیاد. تو رابطه با مهراد دارم خودم رو محک میزنم. قبلاً ها خوبتر بودم. به خوبی های خودم ایمان داشتم، و در ارتباط با دیگران هم تمام خوبیهام رو بی هیچ فکری میذاشتم وسط. الان ولی...نه که بخوام در برابر خوب بودنم انتظار پاسخی داشته باشم، اما بی انگیزه شدم. بی نهایت بی انگیزه شدم. شاید یه جورایی پوچگرا. نمیدونم. اصلاً نمیدونم برا چی شروع کردم باز با کسی. صحیح و غلطش رو هم نمیدونم. فقط میدونم اینجوری سر کردن برام خوشایندتره.

مهراد هم امیدوارم درک کنه شرایط من رو، که میدونم همینطوره.

 

برای مریم مقدس هم بگم،

که از اینکه تو زندگیش کسی مثل پاسارگاد هست بهش حسودیم میشه...

 

بعد از مدتها به وبلاگ بهروز سر زدم.این مطلب رو به نام خودش اینجا میذارم.

چند درصد از انسانهای اطراف ما، چنین شعوری دارن؟

حتی اگر فقط در حد کلام و نوشته و قلم زدن باشه.

 

نیایش

نیاز وحشیانه ی جانکاهی دارم به... نیوشیدن وجودت. به سینه هایت. دقیقا به پستان هایت. وحشیانه می طلبمشان. می جویمشان و هرچه بیشتر نمی یابم وحشی تر می شوم. تشنه تر، داغ تر، در تب تنیده تر. تنیدن می خواهم. سرعت گرفتن، موج زدن، پرواز کردن. به اوج رسیدن. محکم حلقه شدن به دور وجودت. آه شدن، نیاز شدن. جان گرفتن از عطر عرق شسته ات. از چشیدن بوی بدنت مست شدن، بی خود شدن. یک آن بودن و نابود شدن. دیوانگی می خواهم. دیوانه ام وگرنه، در این حال، این همه را نمی طلبیدم. چشم می بندم و می طلبم. عقل می بندم و صدایت می کنم. با همه ی نیازم می طلبم. نا امید نیستم، محتاجم. درمانده نیستم، تشنه ام. نه، نمی خواهم چیزی ببخشم تو را. می خواهم از بخشندگی ات جان بگیرم. از کرمت. از لذت بخشایشت سیراب شوم. از فشار پر نیاز نوازش دست هایمان که بدن ها را به هم بی دریغ می دوزند. بی وسواس و ترس هراس.

در اوج می مانم. به آرامش در آغوشت مردن نمی رسم. تاهمیشه در این دنیای بی مرگی زندگی می کنم. دیوانگی می کنم.

روزی دیوانه ای خواهی یافت که می شناسی اش. از کنارش مگذر. سنگی نشانه ی آشنایی بسویش بینداز.

http://bobot91977.persianblog.com/#6902139

 

نظرات 7 + ارسال نظر
بهروز سه‌شنبه 12 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 15:46 http://bobot91977.persianblog.com

به، سلام مرجان عزیز ، مرجان بی ریا! نمی تونم بگم مرجان عزیز من و ، خوب ، همچو انتظاری هم نیست. از اینکه می بینم با همه وجود ها هنوز ادامه میدی خوشحالم. هم اینجا و هم اون بیرون. با مهراد یا دیگری... فقط یه چیز رو به عنوان یادآوری تولدت برا خودمون تکرار می کنم. و اونم بی پایانی جهان روایی ما آدمیان. سقوط هست ولی همیشگی نیست. تنها چیزی که تا همیشه ادامه داره داستان بزرگ بودنه. خوب باشی و به قول عزیز من رها باشی.

۱۲۳ چهارشنبه 13 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 08:06 http://123

لحظه دیدار نزدیک است .
باز من دیوانه ام، مستم .
باز می لرزد، دلم، دستم .
باز گویی در جهان دیگری هستم.
های ! نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ !
های ! نپریشی صفای زلفم را، دست!
آبرویم را نریزی، دل!
- ای نخورده مست -
لحظه دیدار نزدیک است...(مهدی اخوان ثالث)

ساناز چهارشنبه 13 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 21:06 http://khojaste.persianblog.com

مرجان عزیزم در رابطه رها باش خودت را مجبور به انجام هیچ کاری نکن . از لحظه لذت ببر ...من به پایان دیگر نیندیشم...خوب باشی

مریم مقدس پنج‌شنبه 14 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 09:36

مرجان من.نه حسودی نکن من از پاسارگاد دورم خیلی دور گاهی می ترسم از دستش بدم.گاهی میگم کاش من کمی عاقل تر بودم.تو حوشبختی نیاز به آدمی مثل پاسارگاد نداری

فاطی جمعه 15 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 00:09

سلام عزیزم
روزت مبارک خانمی
دلت شاد

۱۲۳ شنبه 16 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 07:16 http://123

قصه ام دیگر زنگار گرفت:

با نفس های شبم پیوندی است.

پرتویی لغزد اگر بر لب او،

گویدم دل: هوس لبخندی است.

***

خیره چشمانش با من گوید:

کو چراغی که فروزد دل ما؟

هر که افسرد به جان، با من گفت:

آتشی کو که بسوزد دل ما؟

***

خشت می افتد از این دیوار.

رنج بیهوده نگهبانش برد.

دست باید نرود سوی کلنگ،

سیل اگر آمد آسانش برد.

***

باد نمناک زمان می گذرد،

رنگ می ریزد از پیکر ما.

خانه را نقش فساد است به سقف،

سرنگون خواهد شد بر سرما.

***

گاه می لرزد باروی سکوت:

غول ها سر به زمین می سایند.

پای در پیش مبادا بنهید،

چشم ها در ره شب می پایند!

***

تکیه گاهم اگر امشب لرزید،

بایدم دست به دیوارگرفت.

با نفس های شبم پیوندی است:

قصه ام دیگر زنگار گرفت.(سهراب سپهری)

مهراد یکشنبه 17 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 09:21

میخوام سعی کنم که بهتر زندگی کنم...

1-با نام خدا کارم رو شروع کنم
۲-هر روز از سه نفر تعریف کنم
3-طلوع آفتاب را تماشا کنم
4-اولین نفری باشم که به دیگران سلام می دم
۵-هیچ موقع به امید معجزه نشینم و همیشه برای رسیدن به اهداف خودم در زندگی تلاش کنم
6-با همه همانطور رفتار کنم که دوست دارم با خودم رفتار کنن
7- اسامی دیگران را به خاطر بسپارم
8-جز برای بدست آوردن شجاعت و عقل و هوشیاری برای چیز دیگری دعا نکنم
9-بدون احساس تفکر کنم ولی رئوف و مهربان باشم
10- به قول خودم وفادار باشیم ( به خصوص که اگر عاطفه و احساسات کسی در میان باشد)نباید با عزیز دل گفتن هیچ وقت با احساسات کسی بازی کنم
11- غرور دیگران را خورد نکنم
12-همیشه از فرصتهام درست استفاده کنم وگرنه نابود میشم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد