نیمه های شب، دمدمان صبح
کسی به آغوشم میکشد
به آغوشش میکشم
نفس های نا هم آهنگمان
به ناگاه،
نمیفهمم چطور، و از کی، و کجا،
هم آهنگ میشود
کسی قدر آغوش خود من
یک آدم بدون سر، یک مرد بی هویت، یک وجود خیالی محبوب
همان محبوب خیالی گمشدهٔ همیشگی...
میلغزیم در هم
به اوج می بریم هم را
به اوج می رویم هر دو
من فکر می کنم به خودم، به تنم، به خستگی، به حضور، به گذران، به وهم، به حقیقت، به دیروز، به فردا، به لبخند محو کنونی روی لبانم که فقط خودم میبینمش...
با سرعتی خوشایند، از آن اوج، به روی تختم بر میگردم.
برگردانده می شوم...
صبح که بیدار می شوم، آرامم.
آرامتر شده ام.
عجیبه که تا مریض نشی کسی برات گل نمیاره ، تا گریه نکنی کسی نوازشت نمی کنه ، تا فریاد نکشی کسی به طرفت بر نمی گرده ، تا قصد رفتن نکنی کسی به دیدنت نمیاد ، وتا وقتی نمیری کسی تو رو نمی بخشه....