آغوش کارون

 

دو روز استراحت کردم. الان دارم میفهمم اونا که میگن درگیر کار هستیم و وقت واسه هیچی نداریم، چی میگن!

این دو روزه نفس کشیدم برا خودم، بدون اینکه ساعت رو بذارم رو زنگ،واسه بیدار شدن در زمان خاصی.

 

از دست خودم دیشب شاکی بودم.به خاطر یک مسئله ساده یه سرو صدای کوچیک اما حسابی با مامان راه انداختم. بعدش البته فوری خودمو چسبوندم بهش و یادمون رفت، اما الکی عصبی شدم نمیدونم چرا.

به طور اتفاقی هم نشستم پای این برنامه صندلی داغ

یه یارو رو آورده بودن،یه بازیگر به نام حامد بهداد

که منو یاد کسی مینداخت، همینطور موفق و خداداده،اما پر ادعا و خالی از درک وجود چیزی جز خودش!

با خودم فکر میکردم که حقیقتاً از چنین آدمایی متنفّرم.

و بیشتر که فکر کردم دیدم در زندگی، دارم اون بی پروایی لازم برای عشق و نفرت رو،پیدا میکنم.

چیزی که قبلاً نبود، و اگر هم بود بدون تمرکز و فهم اون بی پروایی بود...

آخر شب که خواستم اینا رو تو دفترم بنویسم باز فکر کردم با خودم

که آیا اشتباه نمیکنم؟

چرا این بی پروایی، تمام این روزهای اخیر،فقط خودش رو در قالب نفرت نشون داده؟ پس توان عشقم کجاست؟ بیست و سه سال نیرو و استعداد احساسم رو چه کردم باهاش؟ اونهمه دیوونگی برای محبت کردن و محبت دیدن، از نوع خاص رو، چه کردم باهاش؟ نگه داشتم برای روز مبادا...

یا در مقابل آینهٔ اشتباهی ایستادم

اشتباه...؟

و میگفتم با خودم،که باید نترسید از پایان و این چرندیات،

قلبم ولی چیز دیگه ای می گفت

قلب من

در جای تنگش فضایی برای جولان نداشت هیچوقت

یا خبط از من بود که اسیرش کردم و کرده ام همیشه...

نمیفهمم.

نمیخوام که بفهمم شاید.

 

احساس می کنم دچار نوعی دپرشن شدم، دلم هم نمیخواد سراغ دکتر و مشاور برم. لحظه هایی که تنهام به مرز جنون میرسم گاهی. از هر نظر. یعنی نمیتونم تنها و بیکار باشم، یا باید مشغول باشم یا اینکه انگار با آجر افکار مسخره رو به سمت مغزم پرتاب کنن، زجر میکشم. میخوام گریه کنم از احساس ناتوانی، که قدرت کنترل این افکار و حتی درونیات خودم رو ندارم گاهی. که چرا نمیتونم برای زندگی هم مثل درس دادن یک کتاب سر یه کلاس، سیلابس بچینم...

 

از اینکه دور شدم از آرامش گذشته ام،

از بی حساب خوب بودن های قدیمی،که چقدر لذت میداد بهم...

 

سعی میکنم گریه نکنم، چون این سه چهار ماه اخیر خیلی عادت کردم به این کار

به خودم که میام میبینم جاییم داره میلرزه.اصلاً حس میکنم سکون ندارم، نگاه که میکنم میبینم واقعاً شونه هام، دستام دارن میلرزن!

یا اوقات زیاد دیگه ای که غرق همین ایده های مسخره هستم

مثلاً زمانی که میخوام از خیابون رد شم،که به خاطر مسیر کارم روزانه چندین بار باید این کار رو کنم، در لحظه فکر میکنم به اینکه یک متر جلوتر بودن ممکنه چه فاجعه ای بار بیاره. اتومبیلی به این سرعت بهم بکوبه و درجا...هی فک میکنم که چی ممکنه بشه؟ و گاهی میبینم کاملاً شانسی این اتفاق نیفتاده، شاید به سادگی، بدون فکر، به همون بی پروایی برای زندگی!پیش میرفتم جلوی یکی از همین ماشینا با اون سرعت زیاد، و تموم شه همه چی...

 

بعد کمی که آرامتر میشم میبینم اصلاً در این دنیا نبودم تو این لحظات،

اینه که میگم غلط نکنم دچار یک جور بیماری شده ام.

فک کنم مثل خانم وولف که جیبهاش رو پر از سنگ کرد و خودش رو از روی پل انداخت تو آب،

منم اگه به همین منوال ادامه پیدا کنه، همین کار رو کنم

خودم رو بندازم تو کارون.

 

نظرات 1 + ارسال نظر
مهراد چهارشنبه 27 تیر‌ماه سال 1386 ساعت 10:15 http://123

وقتی سرت رو رو شونه های کسی میگذاری که دوستش داری بزرگترین آرامش دنیا رو تو خودت احساس میکنی و وقتی کسی که دوستش داری سرش رو رو شانه هات میذاره احساس می کنی قوی ترین موجود جهانی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد