Under my umbrella

 

بعد از مدتها نوشتنم گرفته.ناراحتم از اینکه اینهمه فاصله گرفتم از دنیای بلاگری، گرچه هیچوقت بلاگر حرفه ای ای نبودم.اما حس خوبی بهم میداد نوشتن تو این سه چهار ساله که مینویسم.

از تهران که برگشتم، رامو برام آف گذاشته بود که به صورت اتفاقی به بلاگ من برخورده و خونده همش رو! خیلی حالم گرفته شد، یه جورایی به قول خواهری،مریم مقدس، احساس نا امنی کردم.

من از برهنگی افکارم هیچ ابایی ندارم، حتی از برهنگی احساسم.

اما اون آدم...

 

حالا زدم به بیخیالی. میخواد اینجا رو بخونه یا نه. هر فکری میخواد کنه. خدایی اون بالا هست که عمق آزردگی های قلب منو دید و شنید. دید منو وقتی تو اوج شکستن هنوز برای نفرین کردن مردّد بودم. هست و من به حضورش ایمان دارم. و ایمانم یک روز آرامشم رو بهم برمیگردونه.

 

شروع کردم به درس خوندن. به قول زمانه، درس خوندن خوب سر آدمو گرم میکنه، از فکرای بیخودی جلوگیری میکنه تا حدّی.

محیط کلاس آیلتس رو خیلی دوست دارم، استادها و هم کلاسی ها رو.

همچنان اوقات دلتنگی، موسیقی درمانی میکنم، اونم چه موسیقی هایی!

از چی بگم دیگه،

دوباره داره از خودم خوشم میآد! بی هیچ دلیل و تغییر جدیدی.

رو به سامان میره روزگارم یه جورایی.

Under my umbrella...ella...ella...e...e...e... Under my umbrella...ella...ella...e...e...e... Under my umbrella...ella...ella...e...e...e...

دلم میخواد یه کسی رو بکشم زیر چترم و اینهمه حرارت رو باهاش تقسیم کنم و به تعادل برسونم. میترسم این نیروهای قلنبه رو از دست بدم یه روز از همین روزا!همین که تو فکرم از دستشون بدم، تنم هم ناتوان میشه...ترس احمقانه ایه، میدونم.

یه وقتا به خدا میگم ازت دلخورم، نمیگم لقمه جویده میخوام، اما لا اقل تو روشنم کن، راهم رو روشن کن،خودم تا تهش میرم، قول میدم!

میگم آخه فکر نمیکردم سالهایی که خیال میکردم بهترین سالهای عمرم باشه، سخت ترین بشه برام.

اما خب فعلاً که تحمل میکنم، و حتی میگم چرا تحمل، قورت باید بدم تردی لحظه های بیست و سه چهار سالگیم رو...

آندر مای آمبرلا... آندر مای آمبرلا...

 

باید تمرین "عاشقی" کنم. فایده نداره!

باید دوست بدارم کسی رو همه جوره، با تمام ابعاد خوب و بدش. با تمام احتمالاتش.

دوای درد کلّی از اون هزار تا مرجان، همین عشقه.

باید چترم رو باز کنم. باید بشم همون مرجان مهربون رویاباف. همون مرجان اوپتیمیست معصوم، با کمی چاشنی البته.

وای که آندر مای آمبرلا!

 

نظرات 9 + ارسال نظر
ramoo سه‌شنبه 6 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 07:38

امسال بارها از هدیه سال ۸۴ که بهم دادی استفاده کردم
و هر بار که از جعبه اش که درش می آوردم بوش میکردم و اون شمیم خوش منو در تمام خاطرات خوبمون غرق میکرد...از هدیه امسالم (که واقعا منتظرش بودم) واقعا ممنونم.مرسی عزیزم..............

مهراد سه‌شنبه 6 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 12:20

هر روز و هرشب همیشه می میرم


از ساقه نه ، از ریشه می میرم


چون پیچکی خشکم که می دانم


امشب به دست تیشه می میرم


با یاد شب بو های پژمرده


در این شب اندیشه می میرم


چون هر شب ناله سر کردم


من هم به عشق شیشه می میرم....


مهراد سه‌شنبه 6 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 12:27

خیلی سخته اگه نتونی حرف دلتو به کسی بگی

یا شاید بهتره بگم خیلی سخته اکه کسی نفهمه تو چی میگی

یا شایدم اگه می فهمه خودشو می زنه به اون راه..........

اینجوریه که همیشه یه سری از حرفا قلمبه می شه روی دلت

و اونوقته که........

اونوقته که های های گریه می کنی

این فقط یه خوبی داره .......

اونم اینه که سبک می شی

وگرنه٬ خیلی درده

که حتی عزیزترین کسی که می شناسی

نخواد بفهمه که تو چی می گی ........

بهروز پنج‌شنبه 8 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 13:56 http://bobot919.persianblog.ir

یادت هست... یادم هست... نو اند

مهدی جمعه 9 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 12:21 http://mehdi5825.persianblog.com

اوم !!

مهراد یکشنبه 11 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 07:56

من اینجا ریشه در خاکم من اینجا عاشق این خاکه از آلودگی پاکم ،من اینجا تا نفس باقیست می مانم من از اینجا چه
می خواهم نمی دانم ، امید روشنایی گرچه در این تیرگی ها نیست من اینجاباز در این دشت خشک تشنه می دانم، من اینجا روزی آخراز ستیغ کوه چون خورشید سرود فتح می خوانم و میدانم تو روزی باز خواهی گشت [فریدون مشیری]
این یکی دیگه از خودم نبود عزیز...(!!!)

مهراد یکشنبه 11 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 08:03

میگن وقتی عزیزی و از دست می دی ٬ و سختی از دست دادن اونو تحمل می کنی کفاره ی گناهانیه که مرتکب شدی.... وتازه قدر عزیز از دست رفته تو می دونی ....

واقعا من چقدر آدم گناهکاری بودم و خودم نمی دونستم!!!

و فکر کنم به خاطر همین ندانستن خدا تصمیم گرفته من شدیداْ «قدرشناس» بشم !!!!!

خدایا بسه دیگه......

ظرفیتم تکمیل شد.........

مهراد یکشنبه 11 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 08:12

گاهی وقتا یه سری از آدما سعی دارن نقش خودشون و مدام تو زندگیت تکرار کنن ٬
تو نه از اومدنشون سر در میاری و نه از رفتنشون ٬
و نه حتی دلیل این رفت و آمد و می فهمی !
انگار یه جور ماموریته !
یا یه جور امتحان که باید پس بدی و مدام یه سری خاطرات تکراری و مرور کنی !
چراشو نمی فهمم !
یه سری که خودشون میان و بعد سعی دارن خودشون و با دلیل و برهان از زندگیت خارج کنن !
مگه تو اصراری برای موندنشون داشتی ؟
یا اصلا دلیلی برای برگشتنشون ؟
اصلا می خواستی ؟
اینجا چه خبره ؟
اون آدما چی می گن ؟ چی فکر می کنن ؟
اصلا مهمه ؟
دوست دارم بنویسم چون مالیات نداره وکنتور هم نمیندازه....

hasangholi پنج‌شنبه 22 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 22:06

ino dar javabe on postet minevisam ke gofti kasi bejooz oonhayi ke adrese weblogeto dadi nayan inja!! khieli bi-shooori ke in harfo zadi! in karet mesle adamie ke mire dar yek makane omoomi, lokht mishe bad bege faghat kasayi ke be man mahram hastan mano negah mitoonan bokonan. to ke varede internet shodi bayad ghabool koni ke har kasi az har koja momkene biya injaro bekhoone ! in badihitarin jozve internet hast! age mikhasti khosooi bashe, aval mitonesti email bezani neveshtehato be oon nazdikanet, y ainke hata hamin website ro private koni. yek webloge omoomo baz kardi migi kasi nayad bekhoone. hala nakhoonan ham mohem nist chon nazarate moshashanat ham tohfehi nistan ama oon be khodet rabt dare! amaan az in khale-zanakhaye gharne 21 dar iran ke faghat tipeshoon avaz shode !

کسی که اونقدر بزدله که به جای اسم واقعی خودش مینویسه: حسن قلی،
لایق اغماض و نادیده گرفته شدنه.
که از این دست بسیارند در دنیای نت...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد