چرندیات

 

فکر کنم لازمه برم پیش یه روانکاو، دیشب هم نظر پاسارگاد رو پرسیدم، اون هم معتقده اگر روانپزشک روانکاو خوبی باشه، بد نیست. حالا باید بگردم یه خوبشو پیدا کنم!

این همه بی ثباتی دیگه کلافه م کرده.

دقیقاً خدا میفهمم چه مرگمه ها! اما کاری از دستم برنمیاد، شاید هم به اشتباه فکر میکنم کاری از دستم برنمیاد.

انگار دختربچه بازی هایی رو که به وقتش نکردم، الان دارم میکنم. لوس و ننر شدم و دمدمی مزاج و پرخاشگر و...

من اون مرجان خوبم رو میخوام. اونی که خوب و پسندیده و خواستنی بود، و میدونم کسی جز خودم هم نمیتونه بهم برش گردونه...

از دیشب شروع کردم به خوندن دوباره، برای ارشد. تو این هفته دارم میرم برای آزمون و برنامه ریزی های "پارسه" ثبت نام کنم. منتظر بابا هستم که پول بده بهم (!) یه دوره Ielts هم ثبت نام کردم که به درد زبان عمومیم بخوره احتمالاً. جای جدیدی هم که درس میدم محیط خوب و شیک و پیکی داره، اینم یه نکته مثبت دیگه. سیستم صوتی تصویری و کامپیوتر و ال سی دی دیواری و قلم نوری به جای تخته و ماژیک. موسّس هاش هم دو تا برادر هستن با سطح علمی بالا و کلّی ایدهٔ ناب. اما چه فایده؟ کاری که منو بیمه نکنه، تو این مملکت برابر با هیچه. کاری که سابقه برام محسوب نشه، پول آنچنانی ای هم که توش نیست، به قول مهراد، استثماره.

باشگاه رفتن هم موثره، یه ذره شاید خواهش های جسمانیم رو به توازن برسونه.

بدبختی اینجاست که وقتای اونجورکی،حس می کنم دختر قد بلند کمر باریکی هستم پر از حرارت و این حرفا! اصلاً ولی کلاً حس میکنم مثل یه انار رسیدهٔ سرخ که پوستش هم ترک خورده از شدت رسیدگی هستم که اگه یه کسی الان، همین الان نخوردم پلاسیده و پژمرده میشم!

 

حالا که انقدر برهنه نویس شدم این متن رو هم بذارم اینجا که تکمیل شه، اینجا که قربونش برم خواننده ای نداره.

اینو چند وقت پیش نوشتم اما پابلیشش نکردم، نمیدونم چرا!

 

یه وقتا که فکرها و کلمات مثل رگبار پشت سر هم به کلّم شلیک میشن نه موقعیت تایپ دارم و نه جایی برای نوشتن.

دلم از تمام آدما زده شده. نمیدونم چه مرگمه، در هرکسی، اول ایرادهاش رو میبینم. به طرز فجیعی جنسیت گرا شدم. البته اینا مال خیلی وقته، اما این دوره شش ماهه اخیر دیگه اوج ناخوشی هام بود.

از ذات مردها، مردهای اطرافم بیزارم. از خصوصیات خودخواهانه مزخرفشون. به مامان و بابام که نگاه میکنم از هرچی زندگی مشترکه حالم به هم میخوره. فقط این دو تا نیستن، همه زوج هایی که میبینم، همینن. آدما چی میفهمن از درون هم؟ اول پریودمه و طبق معمول رغبتی به فیزیکالیته ندارم. اینم یه چشمه از اون جنسیت گرایی! پریود... در طول ماه چقدر میچرخم من. شاید به قدر خود ماه. همین فکرا باعث میشه خیال کنم خدا تو خلقت زنها خیلی ترکونده و واسه مردا بر عکس، چیز خاصی نذاشته. خلم ها! میدونم. حالا اینا یه گوششه، از زنها هم زده میشم خیلی خیلی وقتها. اصلاً از نوع بشر. یه سری خصیصه های فیزیولوژیکی دارم من، که دلم میخواد بگم برای یه آدم مورد اعتماد که سوادش رو هم داشته باشه، ببینم بهم حق میده یا نه، که من خیال میکنم میشه عین فرشته ها بود...

میشینم آدمای موفق رو نگاه میکنم و بهشون فکر میکنم، بعد در کمال بی شعوری میگم که فلان فلان عمه اش! خب اینهمه نکات مثبت داشته دور و برش، اینهمه امکانات و این حرفا، میخواستی به اینجا نرسه؟ بعد هی فکر میکنم این آدم، خالی خالی اگه باشه بازم همینجوره؟ دوست داشتنی میشه؟ اصلاً کی دوست داشتنیه؟ این وسط از خودم هم خیلی راضی و خوشحال نیستما. اصلاً دیوونه میشم من یه وقتا. میخوام فقط یه چیزی اینجا نوشته باشم که یادم باشه، وقتی خوشم.

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد