داشتم فکر میکردم شاید بعضی آدم ها، بعضی حس ها رو باید در همون حدی که هستن نگه داشت و هی سعی به پیشبرد رابطه نکرد.

شاید همین لذت کافی باشه که با شنیدن صداش واسه چند لحظه تمام تنت گر بگیره و دلت بخواد این صدا با پایین ترین فرکانس ممکن زیر گوشت باشه، تو یه غروب زمستونی، تو یه بستر نرم...

یا اینکه با دیدنش از دور یه هو قاط بزنی، هم شاد شی، هم هول شی، هم کلی حس که اون موقع تو وجه مثبتشون رو میبینی...

یا اینکه اونقدر فکرت باهاش باشه که نصف شب از خواب بپری...نه از خواب پریدن نیست، یه عالم خوشایندی بین خواب و بیداریه، و یادش بیفتی و کلّی بهش فکر کنی تا باز تو همون گیج و ویجی خوابت ببره...

چقدر خوش حالم که مرجان رومانتیکم باز بیدار شده،باز داره حرف میزنه،باز داره خیالپردازی و رویابافی میکنه.

وسط این رئال بازی های من جاش جدّاً خالی بود.

ممنونم ازت

Mr. P

!