-
[ بدون عنوان ]
شنبه 13 مردادماه سال 1386 12:30
از خیلی وقت پیش، میخواستم راجع به "ساناز" بنویسم و وبلاگش. راجع به اینکه واقعاً کسی مثل اون داره زندگی میکنه، یا کسی مثل من ؟! راجع به اینکه هر دوی ما شاید دلتنگیها و دغدغه ها و شادیها و غمهای خاص خودمون رو داشته باشیم،اما من کجا و اون کجا! امروز خودش همهٔ این حرف ها رو نوشته http://jooje.blogfa.com/post-410.aspx براش...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 11 مردادماه سال 1386 13:09
سفر خوب بود، تقریباً عالی بود. اما چه فایده؟! وقتی این حال خوب رو نمی تونم نگه دارم.وقتی ثباتی نیست. احساس ... میکنم از نظر روحی! نمیدونم کجای این دنیا باید به دنبال آرامش گشت. نمیدونم تا کی باید درد کشید، و دونست که دلیل این دردها " خود " خودته . دیروز هم با محمد حرف زدم، هم با مهراد، هم با کیا . یه میل هم از خانم...
-
MY Self
چهارشنبه 3 مردادماه سال 1386 11:52
فردا داریم میریم سفر. همدان. شادم لا اقل از این روزمرّه کمی فاصله میگیریم همگی.یه کم هم هوای خوش به سرمون میخوره عوض این گرمای کلافه کنندهٔ اهواز. همیشه سفر رفتن یه ریزه خیال مرگ رو میاره سراغم . خیال شاید دیگه برنگشتن ! حتی سفرهای کوچیک . اما میخوام وقتی برگشتم از آنیما و آنیموسم بگم که گاهی از درگیریهاشون میخوام...
-
امروز!
یکشنبه 31 تیرماه سال 1386 12:41
من چه سرسبزم امروز و چه اندازه تنم هشیار است نکند اندوهی سر رسد از پس کوه ...
-
آغوش کارون
شنبه 23 تیرماه سال 1386 12:30
دو روز استراحت کردم. الان دارم میفهمم اونا که میگن درگیر کار هستیم و وقت واسه هیچی نداریم، چی میگن! این دو روزه نفس کشیدم برا خودم، بدون اینکه ساعت رو بذارم رو زنگ،واسه بیدار شدن در زمان خاصی . از دست خودم دیشب شاکی بودم . به خاطر یک مسئله ساده یه سرو صدای کوچیک اما حسابی با مامان راه انداختم . بعدش البته فوری خودمو...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 19 تیرماه سال 1386 13:45
نیمه های شب، دمدمان صبح کسی به آغوشم میکشد به آغوشش میکشم نفس های نا هم آهنگمان به ناگاه، نمیفهمم چطور، و از کی، و کجا، هم آهنگ میشود کسی قدر آغوش خود من یک آدم بدون سر، یک مرد بی هویت، یک وجود خیالی محبوب همان محبوب خیالی گمشدهٔ همیشگی ... میلغزیم در هم به اوج می بریم هم را به اوج می رویم هر دو من فکر می کنم به خودم،...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 18 تیرماه سال 1386 12:28
بعد از دو هفته، هدیهٔ خدا رو به خودش پس دادم. محک خوردم، من همون خل و چل قبلی هستم. با این تفاوت که قبلاً ها، امید داشتم به آینده الان اون آینده هه اومده و دارم به چشم میبینم که عجب ابلهی بودم با اون امیدها !
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 12 تیرماه سال 1386 14:22
هر روز صبح و عصر بیرونم. یعنی اگه بشه اسمشو گذاشت،سر کار. کار هم که بالطبع نیرو میگیره از آدم . خیلی اوقات پر از حرفم،اما زمان ندارم مثل قبل برای نوشتن و بیان . فعلاً اوضاع همینه . تابستون که گذشت و بچه ها هم رفتن مدرسه و اینا، زبانکده ها هم خلوت تر میشن و کار ما هم کمتر . از احساسات اخیرم بگم،که یه پیغام که البته...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 9 تیرماه سال 1386 13:31
شنبه هفته گذشته خدا یه دوست بهم هدیه داد که قشنگ رنگ زندگیه ! یه آدم موفق اما در عین حال عادی ... اینجا مهراد صداش میزنم.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 7 تیرماه سال 1386 21:48
من فقط می خواستم آن طور که در کنه وجودم هستم زندگی کنم. چرا این کار آنقدر مشکل بود؟ دمیان. اثر هرمان هسه . ترجمه محمد بقایی .
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 5 تیرماه سال 1386 13:34
یکشنبه پنجم فروردین هشتاد و شش ساعت یک شب ... حالا سه ماه شده . هستی هنوز . دیشب حتی از دلتنگی ات گریه کردم . نمی فهمم چرا ... شاید هم می فهمم . شاید هم فکر می کنم می فهمم یا نمی فهمم .
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 2 تیرماه سال 1386 13:29
امروز رفتم سیمهای گیتارم رو دادم عوض کردن، کوکش هم کردم و اگه خدا بخواد باز میخوام شروع کنم به تمرین. این مطلب از " سرزمین رویایی " هم راست راستی حرف دل بود : داستان شهر بیمار برایتان میخواهم از شهری بیمار بگویم. رو به احتضار. زرد و مردنی. شهر خودمان. خوب که چشمهای پسرها را در خیابان دنبال کنی میبینی چطور حریصانه...
-
مریم
چهارشنبه 30 خردادماه سال 1386 21:55
شب ها هوس نوشتن می کنم که معمولاً نمیشه بشینم پای کامپیوتر. روزها هم که فکر آدم آزاد نیست اونقدرها. بیست و چهار سالگیم شروع شد، باورم نمیشه! فکر نمیکردم اینجوری باشه زندگیم در این سن . شاید کمی بهتر، یا اقلاً متفاوت ... یک ماه میشه اینجا مینویسم . اما بعد از اون وقفه هنوز رو دور قبلی نیفتادم واسه تخلیه . دیشب به محمد...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 29 خردادماه سال 1386 13:08
"شراب خام" اولین کتاب از اسماعیل فصیح هست، که دارم می خونمش. زیباست. از پاسارگاد راهنمایی خواسته بودم، و به یکی از دوستام که می پرسید چی برای هدیه تولدم بگیره، گفتم این دو تا. شراب خام و زمستان 62 از اسماعیل فصیح.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 29 خردادماه سال 1386 11:32
صفحهٔ کهنهٔ یادداشتای من گفت دوشنبه روز میلاد منه اما شعر تو میگه که چشم من تو نخ ابره که بارون بزنه آخ اگه بارون بزنه آخ اگه بارون بزنه... غروب سه شنبه خاکستری بود همه انگار نوک کوه رفته بودن با خودم هی زدم از اینجا برو اما موش خورده شناسنامهٔ من ... امروز اولین روز از بیست و چهار سالگی من بود. هرسال خدا یه هدیه ای...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 خردادماه سال 1386 12:56
چند روز پیش، صبحی که بابا داشت می رسوندم کلاس کامپیوتر، توی آب نمای جاده ساحلی، کنار کارون، یه رنگین کمون خوشگل دیدم تو نور خورشید. نوازشم کرد. منم لبخند زدم بهش.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 26 خردادماه سال 1386 12:28
عجب جمعهٔ خوب و تر تمیزی. داشتم فکر میکردم گاهی چقدر یکهو تغییر میکنه زندگی آدم. مثلاً یه کارای تکراری مثل تلویزیون تماشا کردن، یا تو آشپزخونه و تو یخچال دنبال یه چیز خوردنی گشتن، یا دوش گرفتن و آرایش کردن و به خودت رسیدن، با اینکه کارای تکراری روزمره هستن اما لذت میدن به آدم، وقتی در آرامش انجامشون بدی، با فکر به...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 24 خردادماه سال 1386 13:39
گاهی یه اتفاقای ریز ولی جالب تو زندگی میفته. مثل یه ترانهٔ ناشناس که تو یه مدّت کوتاه، تو چند جای مختلف به گوشت می خوره. انگار یه حرفی باهات داشته باشه... امروز کمی دیر حاضر شدم برای رفتن به زبانکده، واسه همین با عجله تاکسی گرفتم . یه پراید سفید بود که اولش خیال کردم تاکسیه، اما کنارم رو صندلی عقب یه سری وسیله بود که...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 24 خردادماه سال 1386 11:14
بانوی معصوم قصه ها همراه اشک های ناگزیر رفیق لحظه های خوب و بد همزاد خردادماهی من... تولدت مبارک
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 21 خردادماه سال 1386 11:06
نصف شبه. خطم وصل نمیشه. فعلاً مینویسم تا بعد که پستش کنم. بازم به این اینترنت . اگه نبود که از بی همصحبتی من یکی که میترکیدم . البته گاهی . همیشه که درمون نیست . حالا مثلاً این تو مینویسم، کی همصحبتی کرده باهام؟ توی وبلاگ قبلی کلّی دوست موست داشتم. اما دیگه بیخیالش. خودم خواستم دیگه. حتی اینکه به کسی ندم آدرس اینجا رو...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 19 خردادماه سال 1386 11:41
دل نازک شده ام. پنج شنبه شب که هنوز شرجی ها شروع نشده بود رفته بودیم پیاده روی. تو مسیر یه پسرهٔ نون خشکی رو دیدیم که یه کارگر شهرداری(که برای جمع کردن زباله ها اومده بودن) یکهو چنان دادو بیدادی راه انداخت باهاش که آدم میترسید. حتی نزدیک بود کتکش بزنه. کارگره می گفت شماها میایین نایلون آشغالا رو پاره میکنید واسه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 16 خردادماه سال 1386 14:39
امروز یکی از همبازی های دوران بچگیم ازم خواستگاری کرد. اگر چه باز هم جوابم منفیه، اما وسط این خواستگارهای نچسب و نامربوط، حس نسبتاً خوبی بود... تا دوران ابتدایی توی یک بلوک بودیم، تو یک شهرک سازمانی . یادمه تابستونی که سال بعدش می رفتیم کلاس پنجم، خواهرش که از ما بزرگتر بود بهمون ریاضی درس میداد . اونوقتا من بچه مثبت...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 11 خردادماه سال 1386 18:58
یک بار دیگر، بریدا را می خوانم.نیروهای انسانی ام را در هاله ای از زنانگی، بهم یاد آوری می کند،و زمانی که به زنانگی هایم رسیدگی می کنم، انسانترم. راستی، نوشتهٔ این مرد چقدر حسادت برانگیز است... آنقدرها هم ناامید نیستم پس هنوز. خوشا عشق! می دانم، تو را با تک تک سلولهایم می دانم، چرا می گویم می دانم و نمی گویم می شناسم،...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 10 خردادماه سال 1386 13:11
دلم برای روزهای دانشگاه، گروه دوستانی که همیشه با هم بودیم تنگ شده. دور شدیم همه از هم، چقدر سریع. همه ش یک سال گذشته! دلم سفر تهران می خواهد... دوباره مشغول خودم هستم، آزادم از افکار بیهوده تا حدی. تنها که هستم به خودم و خدا نزدیکترم. شاید راحت کنار گذاشتمت . گرچه آن شیشهٔ عطر را از آن روز دست نزده ام هنوز. بوییده...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 9 خردادماه سال 1386 16:59
"ژاک و اربابش" اولین کتاب از میلان کوندرا بود که میخواندم. نمایشنامه ای مدرن با ستینگ و فضاسازی جالب و گیرا،که باعث شد برخلاف همیشه کتاب را یک نفس تمام کنم.پلات اثر قصه عشقی ژاک، اربابش، و مادام دولاپومه ری (به صورت جداگانه) است که در اثر گونه ای گسیختگی زمانی نمایشنامه در طول داستان شباهت خاص بین آنها،برای بیننده یا...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 4 خردادماه سال 1386 14:36
حال عجیبی ست بعد از دو ماه، هنوز مرور می کنم تو را، و خودم را با تو. گاهی فریاد می زنم و دور میشوم ازت، تمام دردهایی که آرام نه،بلکه تشدیدشان کردی را فریاد می زنم. گریه می کنم، یادم می آید که اشک برایت حرمتی نداشت، یادم می آید ... به حال اشک های خودم گریه می کنم . گاهی اما، نوازشت می کنم و نوازشم می کنی و می خندیم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 3 خردادماه سال 1386 11:47
دیشب قبل از خواب "پیرمرد و دریا" را تمام کردم. بعضی آثار ادبی جداً که لیاقت ماندگار شدن را دارند.وقت خواب مثل همیشه که دعا میکنم، دلم میخواست برای سانتیاگو، پیرمرد ، هم دعا کنم! روزها پشت سر هم می آیند و می روند . خرداد هم از راه رسیده ... بیست و هشتم خرداد امسال، بیست و سه ساله می شوم . مثل همیشه دوست ندارم تولدم را،...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 1 خردادماه سال 1386 11:00
گفتی: نگاه کن ، پنجره از گرمای نفسهامون بخار گرفته...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1386 11:12
دیشب کتاب "عشق روی پیاده رو" مصطفی مستور را تمام کردم. عجیب است برایم بی پروایی این مرد و سادگی اش در بیان. اگر من بودم چنین جرأتی نداشتم که به همه بگویم: من همینم، با همین پیچیدگی های ساده!
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 31 اردیبهشتماه سال 1386 00:49
نزدیکترین احساسی که این روز ها دارم، و غریبتر از همیشه است، حس مرگ است .مرگ در تنهایی،جایی که هیچکس نیست، هیچ آشنایی نیس ت. اینکه حرفهام برای همیشه ناگفته بماند.کارهایی که میخواستم کنم ناتمام بماند.در ساده ترین لحظه هام یکهو حس میکنم خیلی ناگهانی میخواهم بمیرم، طرز مردنش مهم نیست برایم، آن ضربه آن اتفاقی که در یک لحظه...