چهارشنبه  28/1/87
ساعت هفت صبح

صبحت بخیر عزیزم،
با آنکه گفته بودی
دیشب
خدانگهدار...

نمی دونم تاوان کدوم اشتباه رو دارم پس میدم.
ناتوانی در کنترل هزار مرجان با همدیگه . دوباره دل آشوبه و دوباره ترس. دوباره التماس به خدا،که آرومم کن.
آروممون کن.
امروز از ساعت چهار و نیم صبح بیدار شده بودم و خواب نمیرفتم. دلم می خواست زارزار گریه کنم.

دارم دیوونه می شم خدایا.
رفتارت با من اصلاً عادلانه نیست سامان . بگو که این روزها میگذره.  بگو که دوباره همه چیز خوب میشه.

 

چهارشنبه

ساعت چهار بعد از ظهر

عکس هات رو نگاه می کنم و هزار بار می بوسم و باهاشون حرف می زنم...آیا خود تویی که با من اینجوری نامهربونی می کنی؟ این تویی که منو از خودت می رونی؟
باورم نمیشه. باورم نمیشه داری به چه گناهی منو محکوم می کنی!

گندت بزنن زندگی.
منو مثل یه بازیچه احمق داری هرجور میخوای می چرخونی.
ای کاش یک فاحشه بودم. و داد می زدم: من یک فاحشه هستم! اما کسی که دوستش می دارم، منو به چنین دلیلی مورد سرزنش قرار نمیداد.
گندت بزنن، قداست مریمانه! که هیچکس تورو نمیشناسه!
گندت بزنن، باکرگی! که هیچکس نمیدونه فلسفه وجودت چیه.
گندت بزنن، دخترانگی...دخترانگی...لطافت...مهربانی... با احساسی...شیرینی...دخترانگی...
گند به وجودت که جز درد و اضطراب، چیزی به دارنده خودت نمی بخشی،
جز سر سوزن لذت مشروط، که من پیداش نکردم تا به الان!

 

غروب چهارشنبه

ساعت هشت

 

چقدر بدون تو نفس کشیدن سخته...

خدایا بهم رحم کن من دیگه توان مقابله ندارم.در آستانهٔ بیست و چهارسالگی احساس پیری می کنم. خدایا تنها عشقم، تنها امیدم رو ازم نگیر.دلش رو آروم کن.کمکم کن به باور برسونمش که اونطور که اون فکر میکنه نیست...

 

خانم دکتر کجایی که باهات حرف بزنم.دارم می ترکم...با کی حرف بزنم؟ به کی بگم دردم رو...

آیا این انصافه خدا؟

 

یک شنبه 1/2/86
ساعت دو بعد از ظهر

همه چیز مثل قبل شده.حتی بهتر از قبل.اما چیزهایی هست که به سادگی نمیشه فراموششون کرد...هم واسه من هم واسه اون... شایدم بشه...نمی دونم. امیدوارم که اینطور باشه، و به خاطر این امیدواری خدا رو شکر می کنم.

سه شنبه 9/2/87
ساعت هشت صبح

صبح. صبح. صبح هایی که اولین لحظه اش با یاد تو شروع بشه،صبح هایی که شب قبلش با صدا و حضور و یاد تو تموم بشه.
صبح های خوب.صبح های سرشار.سرشار از زندگی و طراوت... خدایا شکرت به خاطر این احساس خوب.

امروز سامان میاد.
بی نهایت دلتنگشم. به جرأت می تونم بگم تا حالا انقدر دلم برای کسی تنگ نشده بود.
روزها رو میشمرم و می بینم سی و پنج روزه که ندیدمش. سی و پنج روزه که دستای خوبش دستام رو نگرفته.
خیلی عجیبه برام این احساسات. وقتای تنهایی هی از خودم می پرسم آیا اینها واقعیته؟ مطمئنی تلقین نیست؟ یا یک هوای زودگذر؟ یا یک تصمیم و فکر عجولانه؟یا...
نیست. نه، نیست. اگر بود به اینجا نمی رسید. به اینجا نمی رسیدیم هر دو مون.
به این نقطه ای که هستیم الان!


پرم از عشق.
عشقی که داغم می کنه. حسی که بی تابم می کنه. آرامشی که روحم رو نوازش می کنه.

محیط کار رو با تمام خورده ریزه های اجتناب ناپذیرش،دوست دارم و میگذرونم.
دو هفته ای میشه که دختر عموم هم اینجا استخدام شده و با هم میریم و میاییم و کلی باز مثل قدیما حرف مشترک پیدا کردیم.
اینجا خاتون صداش میزنم.
با این دختر عموم، خاتون، خواهر شیری هم هستیم. یک ماه از من بزرگتره. پیش دانشگاهی تو یک مدرسه و یک کلاس بودیم.اون روزا دنیای پر رنگ و شلوغی داشتیم.پر ازخیال آینده های نامعلوم، که اون وقتا ترجیح می دادیم زیبا و رؤیاگون ببینیمش!
واسه هم می نوشتیم.از درون و بیرون خودمون.از افکارمون.با نوشتن سرو کلمون رو نظم می دادیم و تخلیه می شدیم یه جورایی از این حس که حرفامون رو کسی خونده با افکار و دغدغه های مشابه،آروممون می کرد.

حالا باز کنار هم هستیم. اما با کلی تفاوت و تغییر. هر کدوممون تو دوران دانشگاه به یک نوع بلوغ رسیدیم. اما هنوز شبیهیم.چون هر دو به بلوغ رسیدیم.
باز برام می نویسه. این بار نه از پشت نیمکت های مدرسه یا کنار بوفه دانشگاه، که از پشت میز کار.
بزرگ شدیم.
بزرگتر هم میشیم.
پیر هم میشیم.
زمان میگذره. مثل برق میگذره و هی از دوره قبل به دوره بعد زندگیت پرتاب میشی.اما این پرتاب شدن انقدر نرمه که خودت هیچی نمی فهمی. از تو یه عمق درمیای میری ته یه دره دیگه...
غرق میشی توش، اونقدر که نمیفهمی داره چی بهت میگذره...
کلی از اینا کنار هم جمع میشه، میشه زندگی.


قرار شده اتفاق ها و حرف ها و sms های اون چند روز رو پاک کنیم از فکرمون، و فراموش.
سامان به نوعی در حق من بزرگواری کرد. کاری که کرد خیلی برام ارزشمنده، چون قدر و اندازه ای که پیشش دارم رو فهمیدم.
خاطرات کوچولوی خوب،بهم احساس خوب میده.
مثل اون روزای اول، که ترانه ای رو که دقیقاً همون روزها دائم گوش میدادم تو ماشینش شنیدم. و تو دلم گفتم
What a co-incidence!
یا لحظه های ساده ولی عمیق و خوب. مثل روزی که قبل از اینکه بیاد دنبالم برام کاپ کورن خریده بود،چون میدونست خیلی دوست دارم، و تا در ماشین رو باز کردم دو تا لیوان گنده کاپ کورن دیدم و جالب اینکه چقدر از یکی دو ساعت قبل هوس کرده بودم!
یا اون لحظه ای که هم صدا با اون ترانه، هرچند ترانه روتینی بود،با هم خوندیم:
هیچکی مثل من تورو دوست نداره،اینو از تو چشام میتونی بخونی...

 

سه شنبه 9/2/87
ساعت یک بعد از ظهر

 

کاش بدونم از کدوم جاده میای
تا بشینم لحظه ها به انتظار
دو تا چشمام
فانوس جاده بشن
تا ببینی جاده ها رو در شب تار...