داشتم فکر میکردم شاید بعضی آدم ها، بعضی حس ها رو باید در همون حدی که هستن نگه داشت و هی سعی به پیشبرد رابطه نکرد.

شاید همین لذت کافی باشه که با شنیدن صداش واسه چند لحظه تمام تنت گر بگیره و دلت بخواد این صدا با پایین ترین فرکانس ممکن زیر گوشت باشه، تو یه غروب زمستونی، تو یه بستر نرم...

یا اینکه با دیدنش از دور یه هو قاط بزنی، هم شاد شی، هم هول شی، هم کلی حس که اون موقع تو وجه مثبتشون رو میبینی...

یا اینکه اونقدر فکرت باهاش باشه که نصف شب از خواب بپری...نه از خواب پریدن نیست، یه عالم خوشایندی بین خواب و بیداریه، و یادش بیفتی و کلّی بهش فکر کنی تا باز تو همون گیج و ویجی خوابت ببره...

چقدر خوش حالم که مرجان رومانتیکم باز بیدار شده،باز داره حرف میزنه،باز داره خیالپردازی و رویابافی میکنه.

وسط این رئال بازی های من جاش جدّاً خالی بود.

ممنونم ازت

Mr. P

!

 

دچار!

 

دچار یه حس خاص شدم. یه حس خوب بی بهانه! یعنی هرچی طبق عادت همیشگیم میخوام تجزیه و تحلیل کنم و دلیل بتراشم واسه این حس، چیزی پیدا نمیکنم! گرچه احتمال میدم شرایط جانبی باعث یه جور تلقین مثبت شده باشه، اما این حس! این حس عجیب غریب ناشناخته رو تا حالا تجربه نکرده بودم...

براش تلاش خواهم کرد، برای احساسم.

 

و چقدر حالم بهتره...

 

روزگارم نسبتاً در آرامش میگذره. تنهایی خودخواسته و حذف کسانی که برای این سؤالم راجع بهشون،جوابی پیدا نمیکنم پیش خودم: چرا در زندگی من هستی؟!

یک سری قرص که باید دائم مصرف میکردم رو بیشتر از یک ماهه که قطع کردم. به تصمیم خودم!چون دچار عوارض احمقانه شون شده بودم و الان که دیگه مصرف نمیکنم خیلی بهترم.

 

یه حس جدید تو کلّه م زنگ میزنه مدتیه. که بی تأثیر نبوده در حال خوب این روزهام. یه دلیل خوب. یه چیزی که خیلی دلم میخواد اونجور که من میخوام باشه و پیش بره...تو همین دو سه هفته تکلیفشو مشخص می کنم!

 

پریروزا میترا پیشم بود چند ساعتی.چقدر که یاد قدیما کردیم و خندیدیم. حیف که زود برگشت تهران.

هفته آینده خانم دکتر داره میاد ایران. بی نهایت منتظرشم. فک کنم فقط سه روز اهواز باشه.

به موسیقی درمانی ام همچنان ادامه میدم، و همچنان برام کارسازه. ورزش هم همینطور.

 

دوباره خوب شده م.

دوباره یاد گرفتم خودم رو، مرجان رو، هر هزارتا رو، دوست داشته باشم، براشون قصه بگم شبا تا بخوابن. واسه هر هزارتاشون قصه بگم.روزا لبخند بزنم بهشون نکنه اون پسیمیست ها هوس کنن خودی نشون بدن. مثل یه مادر عاقل و روشن، دارم عوض "تنبیه" کردن، "تأدیب"شون میکنم.

و به این فکر می کنم که من

میتونم.

یاد گرفتم در برابر هجوم امواج منفی مقابله کنم. به خودم، به مرجان یاد دادم "تصمیم"گرفتن و انتخاب کردن رو.

نباید اجازه بدم رو به "بدی" برن،

که من همونم که یه روز به ایسنس خوبی ها دسترسی داشتم درون خودم، در ابعاد وجودم...

 

ترسی از این چرخش ها و گردش ها ندارم.

بچرخون منو هر جور که میخوای.

نشونم بده هستی.

نگاهم کن.

هست و نیستم رو در هم بکوب هر جور که مصلحتته.

تا بفهمم منو می بینی!

منو آدم حساب میکنی، اشرف مخلوقاتت.

تا بدونم از اون با ارزشهاشم از نگاه تو...

 

میچرخم و فراز و نشیب های این "راه" رو

زندگی می کنم.

شک می کنم. کنار میذارم. تأمل می کنم. برمیگردم.

به خودم.

در خودم.

از خودم.

 

من، هستم.

و چقدر حالم بهتره...

 

 

خوشم خوشم

چنان خوشم

که غصه هامو می کشم

همه ته ته صفن

فقط منم که چاووشم...

 

درخواست محترمانه!

 

از رامو و هرکس دیگه ای که بدون اطلاع من این نوشته ها رو میخونه، میخوام که دیگه بی اجازه اینجا نیاد. این یک وبلاگ شخصیه. فقط کسانی که خودم آدرس این صفحه رو بهشون دارم اجازه دارن نوشته های من رو بخونن.

 

 

روز پاییزی میلاد تو در یادم هست ...

 

Under my umbrella

 

بعد از مدتها نوشتنم گرفته.ناراحتم از اینکه اینهمه فاصله گرفتم از دنیای بلاگری، گرچه هیچوقت بلاگر حرفه ای ای نبودم.اما حس خوبی بهم میداد نوشتن تو این سه چهار ساله که مینویسم.

از تهران که برگشتم، رامو برام آف گذاشته بود که به صورت اتفاقی به بلاگ من برخورده و خونده همش رو! خیلی حالم گرفته شد، یه جورایی به قول خواهری،مریم مقدس، احساس نا امنی کردم.

من از برهنگی افکارم هیچ ابایی ندارم، حتی از برهنگی احساسم.

اما اون آدم...

 

حالا زدم به بیخیالی. میخواد اینجا رو بخونه یا نه. هر فکری میخواد کنه. خدایی اون بالا هست که عمق آزردگی های قلب منو دید و شنید. دید منو وقتی تو اوج شکستن هنوز برای نفرین کردن مردّد بودم. هست و من به حضورش ایمان دارم. و ایمانم یک روز آرامشم رو بهم برمیگردونه.

 

شروع کردم به درس خوندن. به قول زمانه، درس خوندن خوب سر آدمو گرم میکنه، از فکرای بیخودی جلوگیری میکنه تا حدّی.

محیط کلاس آیلتس رو خیلی دوست دارم، استادها و هم کلاسی ها رو.

همچنان اوقات دلتنگی، موسیقی درمانی میکنم، اونم چه موسیقی هایی!

از چی بگم دیگه،

دوباره داره از خودم خوشم میآد! بی هیچ دلیل و تغییر جدیدی.

رو به سامان میره روزگارم یه جورایی.

Under my umbrella...ella...ella...e...e...e... Under my umbrella...ella...ella...e...e...e... Under my umbrella...ella...ella...e...e...e...

دلم میخواد یه کسی رو بکشم زیر چترم و اینهمه حرارت رو باهاش تقسیم کنم و به تعادل برسونم. میترسم این نیروهای قلنبه رو از دست بدم یه روز از همین روزا!همین که تو فکرم از دستشون بدم، تنم هم ناتوان میشه...ترس احمقانه ایه، میدونم.

یه وقتا به خدا میگم ازت دلخورم، نمیگم لقمه جویده میخوام، اما لا اقل تو روشنم کن، راهم رو روشن کن،خودم تا تهش میرم، قول میدم!

میگم آخه فکر نمیکردم سالهایی که خیال میکردم بهترین سالهای عمرم باشه، سخت ترین بشه برام.

اما خب فعلاً که تحمل میکنم، و حتی میگم چرا تحمل، قورت باید بدم تردی لحظه های بیست و سه چهار سالگیم رو...

آندر مای آمبرلا... آندر مای آمبرلا...

 

باید تمرین "عاشقی" کنم. فایده نداره!

باید دوست بدارم کسی رو همه جوره، با تمام ابعاد خوب و بدش. با تمام احتمالاتش.

دوای درد کلّی از اون هزار تا مرجان، همین عشقه.

باید چترم رو باز کنم. باید بشم همون مرجان مهربون رویاباف. همون مرجان اوپتیمیست معصوم، با کمی چاشنی البته.

وای که آندر مای آمبرلا!

 

 

چشمک بزن ستاره

منتظر اشاره ام ...