اتفاق های خوب. حضور کسی که احساس میکنم دوستش میدارم. استخدام شدن تو یه شرکت معتبر. رفت و آمد دوستام، اونایی که مدت ها دور بودم ازشون. دل آروم. حال خوش. تن سالم. خدای مهربون... چقدر چیزای خوب! چه مرجان خوبی!

 

روزای خوب زندگی

 

انگار واقعنی روزای خوب زندگی شروع شده واسه من باز یه جورایی...

هوم...باور کنم.

خوشبین باشم...باور کنم...

 

 

از "سرزمین رویایی" عزیز:

 

به زمین سرد بنشینی

همه‌اش تقصیر توست. تو ما را آواره کردی. خیلی‌ها را تبعید، خیلی‌ها را راندی از خانه‌هایی که گرم بودند و صدای خنده، در کوچه‌هایش آواز همیشگی بود. تو ما را به این روز انداختی. دل‌هایمان را تنگ کردی تا بنشینیم و به روز‌های گذشته فکر کنیم و آه بکشیم جای اینکه به ساختن و آینده بیاندیشیم. از هر خانه‌ای چند نفر را به غربت فرستادی و آنها هم که مانده‌اند یا صبح‌های زود پشت در سفارت‌ها می‌خوابند یا آرزو دارند زودتر پاپسپورتشان را بگیرند و در یک فروشگاه فرنگی شاگرد باشند تا اینجا رییس خودشان. غم من اینست که آن شاگردی به این ریاست می‌ارزد. دیگر کیست که به عقب‌ماندگی این دشت فکر کند و شب‌ها غصه‌ی ساختن بوم و بر این سرزمین را داشته باشد قبل از خواب؟

زندان‌ها را دانشگاه کردی و دانشگاه‌ها را حوزه‌. خیابان‌ها را پادگان و کوچه‌ها را خالی از صدای عاشقان خیالی. اینها را که به تو می‌گویم مکرر است. پس چرا گوش نمی‌کنی؟ از داغ دلم و بغض این گلوست که می‌نویسم. راستی هیچ خودت، برای مهر ویزایی پشت در سفارت‌خانه‌ای ایستاده‌‌ای؟ برای ویزای شیطان بزرگ آنکارا و دبی رفته‌ای؟ نگاهشان را دیده‌ای یا هیچ احساس تحقیر کرده‌ای؟ به دوستان فرنگی‌ات خودت را که معرفی می‌کردی از نام کشورت خجالت‌زده شده‌ای؟ هان؟

کاش این چند خط، همه‌ی درد این سرزمین بود. گناه ما چیست؟ که در هر خانه‌ای صحبت از گرین‌کارد و ویزا و بلیط هواپیما و فرار است. می‌ترسم از روزی که همه بروند و خودت تنها بمانی. حتمن خودت را آن روز زندانی خواهی کرد. یا شاید مثل پادشاه اخترک اول شازده کوچولو، با شنلی از مخمل ارغوانی قاقم بر اورنگ خود بنشینی و تنهای تنها روزگار بگذرانی. می‌گویم که بدانی ما به این بغض‌ها عادت کرده‌ایم. ما بارها اشک ریخته‌ایم در فرودگاه‌های سرد در بدرقه‌ی یکی از فرزندان این شهر خاکستری. شاید برای همین تکرر بغض‌هایمان است که همیشه حس تلخی، راه گلویمان را گرفته. چیزی مثل درد مشترک. به زمین سرد بنشینی؛ بدترین نفرین مادربزرگ بود. و حالا در حالیکه می‌دانم جز نفرین کاری از من ساخته نیست زیر لب می‌گویم: به زمین سرد بنشینی جمهوری اسلامی.

 

http://www.dreamlandblog.com/2008/01/04

 

من هم گاهی به رفتن فکر میکنم. قبلاً خیلی بیشتر،اما الان به ندرت...

ولی انقدر دوست سفر کرده دارم،و انقدر حرف "رفتن" میشنوم که دل آزردگی این متن رو کاملاً احساس می کنم.

گرچه به عقیدهٔ من مشکل فقط  این نیست...

 

if

 

I said, it's too late to apologize

It's too late

 

 

اگه تو دنیا یک نفر وجود داشته باشه که من به خاطر بودن باهاش، اون یوتوپیای تنها زندگی کردن رو از اون ته ترین گوشه های ذهن قاراشمیشم بذارم کنار،

اون یک نفر، خانم دکتره!

 

اینهمه ناباور خیال پرست...

 

همچین که یه عکس رنگ و لعاب دار بذاری تو یاهو 360 ات

از زمین و زمان واست اینویتیشن میاد!

 

 

هوم...

آرام مهربون شیطون!

 

For the time being

 

من به سیبی خوشنودم

و به بوئیدن یک بوتهٔ بابونه.

من به یک آینه، یک بستگی پاک قناعت دارم.

 

 

"اگر زندگی ام یک تجربهٔ خطرناک و درد آور نبود، اگر من پیوسته سیاهچال را دور نمی زدم و خلأ و پوچی را زیر پایم حس نمیکردم، زندگی ام هیچ معنی و مفهومی نمی یافت و هیچگاه نمیتوانستم چیزی بنویسم"

                                         هرمان هسه.

 

 

آرامم در تنهایی خوب خودم، با حضور کمرنگ اما شیرین یه آدم خواستنی.

خانم دکترم الان دیگه باید تهران باشه، دیشب از فرودگاه صوفیا sms داد برام. منتظرشم خیلی...

هوا سرد شده حسابی. چقدر زود میگذره روزا.یک ماه دیگه باز کنکوره.

دیشب شب خوبی بود.اولین هم صحبتی مفصل.گرچه مجازی،اما برای من غنیمت بود.

 

من روشنم.به ساده ترین شکل ممکن.و سپاسگزار از اینهمه نور

و از چراغ عشق

که منو از سایه ها برداشت.