MY Self

 

فردا داریم میریم سفر. همدان. شادم لا اقل از این روزمرّه کمی فاصله میگیریم همگی.یه کم هم هوای خوش به سرمون میخوره عوض این گرمای کلافه کنندهٔ اهواز.

همیشه سفر رفتن یه ریزه خیال مرگ رو میاره سراغم. خیال شاید دیگه برنگشتن! حتی سفرهای کوچیک.

اما میخوام وقتی برگشتم از آنیما و آنیموسم بگم که گاهی از درگیریهاشون میخوام فریاد بزنم. از کیا،اگر ماندنی شدیم برای هم. و از خودم.

 

این کتاب "دمیان" هسه، با اینکه ترجمهٔ ایده الی نداره، اما قشنگه برام.انگار حرفای یه روزای خودمه. اونم با اون کشمکش های درونی من راجع به مشکلات جنسیتی و مشکلات جنسی پیامدش،و خوددرگیریهایی که گاهی باعث شده در روابطم موفق نباشم.

دیشب رسیده بودم به فصل "یعقوب کشتی میگیرد":

روی یک تکه کاغذ نوشتم: راهنمایم مرا ترک کرده است.من در ظلمت محاصره شده ام.دیگر نمیتوانم قدمی به تنهایی بردارم.کمکم کنید.

این مطلب هم در پاورقی نوشته شده:

نیچه هم در پی یافتن مرادی که دلیل راهش باشد سخنی نزدیک به همین مفهوم دارد:به تنهایی با مشکل بزرگی مقابله می کنم؛گویی در جنگلی که عمری دراز بر آن گذشته است، گم شده ام.به کمک نیاز دارم.مرادی می طلبم.چه شیرین است گوش به فرمان داشتن. چرا از میان زندگان کسی را نمی یابم که بتواند برتر از من ببیند و مرا در فرودست درنگرد؟ سبب چیست؟ آیا چندان که باید به جستجو نپرداخته ام؟ اشتیاق عظیمی در یافتن چنین کسی دارم.

 

تک تک این کلمات انگار از یک گوشهٔ روح من در میان!

حتی الان که داشتم تایپ میکردم مرادی می طلبم.چه شیرین است گوش به فرمان داشتن. یاد حرف دیشب کیا افتادم که میگفت: تو باید تسلیم شدن رو یاد بگیری...

 

نظرات 1 + ارسال نظر
مهراد چهارشنبه 10 مرداد‌ماه سال 1386 ساعت 09:10 http://123

نیمه شب بود و تو در خاطر من چون هرشب
ره خواب بر چشم ترم می بستی
در خیال من و اندیشه من بودی تو
نه همین شب همه شبها هستی
خاطرت آرام به اندیشه من می آید
همره خاطر تو بغض و غرن می آید
همه شب حال من این است
نه این شب تنها
همه بی تابی و شب بیداری
گونه تر کردنها
تو کدامین شب از این حال دلم با خبری ؟
تو چه دانی که چه سان میگذرد ؟
لحظه ها ، ثانیه ها ، بی تو سرکردن ها
کاش میدانستی .....
کاش میدانستی شوق دیدار تو در سر دارم
کاش میدانستم .....
کاش میدانستم که اگر باز بگویم با تو
از تو چه پاسخ دارم
کاش میدانستی ....
کاش میدانستی که به اندازه این فاصله ها
من از این فاصله ها بیزارم
کاش میدانستم ...
کاش میدانستم که چه در سر داری
چیست برهان دمی لطف و دمی آزارم
کاش میدانستی کاش میدانستم
چه بگویم با تو ؟
چه بگویم از تو ؟
به که گویم جز تو ؟
چه بگویم با تو ؟
تو که هر قصه من میدانی
چه بگویم با تو ؟
تو که احوال پریشان مرا میدانی
چه بگویم از تو ؟
نشود گفت همه جور تو در یک دفتر
چه بگویم از تو ؟
که چه کرد شمع به پروانه ؟!!
نه ....... از آن هم بدتر
به که گویم جز تو
همه لب تر کرده ز پیمانه شب
مست خوابند همه
این همه مست کجا هوش شنیدن دارد
به که گویم جز تو ؟
من در این خلوت تاریک در این بند اطاق
این همه دیوار کجا گوش شنیدن دارد
نشد این تا ز سر لطف شد
سوی من آیی و
بر من نظر تازه کنی
نشد آن تا ز سر بخت شبی
همچو گم کرده رهی
از سر کویم گذری
چو نه ای لطف تو داری ، نه من آن اقبال
شوق دیدار تو را ............

تقدیم به مرجان عزیز...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد