چهارشنبه  28/1/87
ساعت هفت صبح

صبحت بخیر عزیزم،
با آنکه گفته بودی
دیشب
خدانگهدار...

نمی دونم تاوان کدوم اشتباه رو دارم پس میدم.
ناتوانی در کنترل هزار مرجان با همدیگه . دوباره دل آشوبه و دوباره ترس. دوباره التماس به خدا،که آرومم کن.
آروممون کن.
امروز از ساعت چهار و نیم صبح بیدار شده بودم و خواب نمیرفتم. دلم می خواست زارزار گریه کنم.

دارم دیوونه می شم خدایا.
رفتارت با من اصلاً عادلانه نیست سامان . بگو که این روزها میگذره.  بگو که دوباره همه چیز خوب میشه.

 

چهارشنبه

ساعت چهار بعد از ظهر

عکس هات رو نگاه می کنم و هزار بار می بوسم و باهاشون حرف می زنم...آیا خود تویی که با من اینجوری نامهربونی می کنی؟ این تویی که منو از خودت می رونی؟
باورم نمیشه. باورم نمیشه داری به چه گناهی منو محکوم می کنی!

گندت بزنن زندگی.
منو مثل یه بازیچه احمق داری هرجور میخوای می چرخونی.
ای کاش یک فاحشه بودم. و داد می زدم: من یک فاحشه هستم! اما کسی که دوستش می دارم، منو به چنین دلیلی مورد سرزنش قرار نمیداد.
گندت بزنن، قداست مریمانه! که هیچکس تورو نمیشناسه!
گندت بزنن، باکرگی! که هیچکس نمیدونه فلسفه وجودت چیه.
گندت بزنن، دخترانگی...دخترانگی...لطافت...مهربانی... با احساسی...شیرینی...دخترانگی...
گند به وجودت که جز درد و اضطراب، چیزی به دارنده خودت نمی بخشی،
جز سر سوزن لذت مشروط، که من پیداش نکردم تا به الان!

 

غروب چهارشنبه

ساعت هشت

 

چقدر بدون تو نفس کشیدن سخته...

خدایا بهم رحم کن من دیگه توان مقابله ندارم.در آستانهٔ بیست و چهارسالگی احساس پیری می کنم. خدایا تنها عشقم، تنها امیدم رو ازم نگیر.دلش رو آروم کن.کمکم کن به باور برسونمش که اونطور که اون فکر میکنه نیست...

 

خانم دکتر کجایی که باهات حرف بزنم.دارم می ترکم...با کی حرف بزنم؟ به کی بگم دردم رو...

آیا این انصافه خدا؟

 

یک شنبه 1/2/86
ساعت دو بعد از ظهر

همه چیز مثل قبل شده.حتی بهتر از قبل.اما چیزهایی هست که به سادگی نمیشه فراموششون کرد...هم واسه من هم واسه اون... شایدم بشه...نمی دونم. امیدوارم که اینطور باشه، و به خاطر این امیدواری خدا رو شکر می کنم.

سه شنبه 9/2/87
ساعت هشت صبح

صبح. صبح. صبح هایی که اولین لحظه اش با یاد تو شروع بشه،صبح هایی که شب قبلش با صدا و حضور و یاد تو تموم بشه.
صبح های خوب.صبح های سرشار.سرشار از زندگی و طراوت... خدایا شکرت به خاطر این احساس خوب.

امروز سامان میاد.
بی نهایت دلتنگشم. به جرأت می تونم بگم تا حالا انقدر دلم برای کسی تنگ نشده بود.
روزها رو میشمرم و می بینم سی و پنج روزه که ندیدمش. سی و پنج روزه که دستای خوبش دستام رو نگرفته.
خیلی عجیبه برام این احساسات. وقتای تنهایی هی از خودم می پرسم آیا اینها واقعیته؟ مطمئنی تلقین نیست؟ یا یک هوای زودگذر؟ یا یک تصمیم و فکر عجولانه؟یا...
نیست. نه، نیست. اگر بود به اینجا نمی رسید. به اینجا نمی رسیدیم هر دو مون.
به این نقطه ای که هستیم الان!


پرم از عشق.
عشقی که داغم می کنه. حسی که بی تابم می کنه. آرامشی که روحم رو نوازش می کنه.

محیط کار رو با تمام خورده ریزه های اجتناب ناپذیرش،دوست دارم و میگذرونم.
دو هفته ای میشه که دختر عموم هم اینجا استخدام شده و با هم میریم و میاییم و کلی باز مثل قدیما حرف مشترک پیدا کردیم.
اینجا خاتون صداش میزنم.
با این دختر عموم، خاتون، خواهر شیری هم هستیم. یک ماه از من بزرگتره. پیش دانشگاهی تو یک مدرسه و یک کلاس بودیم.اون روزا دنیای پر رنگ و شلوغی داشتیم.پر ازخیال آینده های نامعلوم، که اون وقتا ترجیح می دادیم زیبا و رؤیاگون ببینیمش!
واسه هم می نوشتیم.از درون و بیرون خودمون.از افکارمون.با نوشتن سرو کلمون رو نظم می دادیم و تخلیه می شدیم یه جورایی از این حس که حرفامون رو کسی خونده با افکار و دغدغه های مشابه،آروممون می کرد.

حالا باز کنار هم هستیم. اما با کلی تفاوت و تغییر. هر کدوممون تو دوران دانشگاه به یک نوع بلوغ رسیدیم. اما هنوز شبیهیم.چون هر دو به بلوغ رسیدیم.
باز برام می نویسه. این بار نه از پشت نیمکت های مدرسه یا کنار بوفه دانشگاه، که از پشت میز کار.
بزرگ شدیم.
بزرگتر هم میشیم.
پیر هم میشیم.
زمان میگذره. مثل برق میگذره و هی از دوره قبل به دوره بعد زندگیت پرتاب میشی.اما این پرتاب شدن انقدر نرمه که خودت هیچی نمی فهمی. از تو یه عمق درمیای میری ته یه دره دیگه...
غرق میشی توش، اونقدر که نمیفهمی داره چی بهت میگذره...
کلی از اینا کنار هم جمع میشه، میشه زندگی.


قرار شده اتفاق ها و حرف ها و sms های اون چند روز رو پاک کنیم از فکرمون، و فراموش.
سامان به نوعی در حق من بزرگواری کرد. کاری که کرد خیلی برام ارزشمنده، چون قدر و اندازه ای که پیشش دارم رو فهمیدم.
خاطرات کوچولوی خوب،بهم احساس خوب میده.
مثل اون روزای اول، که ترانه ای رو که دقیقاً همون روزها دائم گوش میدادم تو ماشینش شنیدم. و تو دلم گفتم
What a co-incidence!
یا لحظه های ساده ولی عمیق و خوب. مثل روزی که قبل از اینکه بیاد دنبالم برام کاپ کورن خریده بود،چون میدونست خیلی دوست دارم، و تا در ماشین رو باز کردم دو تا لیوان گنده کاپ کورن دیدم و جالب اینکه چقدر از یکی دو ساعت قبل هوس کرده بودم!
یا اون لحظه ای که هم صدا با اون ترانه، هرچند ترانه روتینی بود،با هم خوندیم:
هیچکی مثل من تورو دوست نداره،اینو از تو چشام میتونی بخونی...

 

سه شنبه 9/2/87
ساعت یک بعد از ظهر

 

کاش بدونم از کدوم جاده میای
تا بشینم لحظه ها به انتظار
دو تا چشمام
فانوس جاده بشن
تا ببینی جاده ها رو در شب تار...

 

سامان من!

 

10/1/86
از این به بعد دوستم رو اینجا"سامان"صدا می زنم، چون روزگاری که غرق دست انداز بودم حضورش به افکارم سر و سامان داد و به قلبم آرامش.
و هنوز هم.
دیروز سامان رفت تهران. اولین روز کار جدیدش بود امروز. من هم اولین روز کاریم در سال جدید بود. شکر خدا خیلی دوست داره و راضیه از جای جدید. چقدر خوب!
چقدر گذران عمر مسخره است، مثل خیلی چیزهای دیگه زندگی. سال، سال، پشت سر هم...
شده سال هشتاد و هفت!
چه روزها و چه شبایی رو گذروندم تا الان...حتی فکر کردن به پارسال این موقع،عصبیم میکنه.چقدر خدا دو دستی تکونم داد و باز گذاشت منو سر جام. به چه زبونهایی باهام حرف زد تو اون فاصله. و الان که آروم گرفتم چقدر ممنونم ازش...

شش فروردین عروسی رز بود که نتونستم برم تهران. هشت فروردین بعد از سالها مه لقاء رو دیدم و چقدر دیدار خوبی بود. فقط یک بار سامان رو تونستم ببینم و قبل از رفتنش هم هیچ.
گفتم بهش که زود زودی برگرد که من منتظرتم.
حالا میدونم که زود زودی برنمیگرده ها! اما با تمام ناباوری هام مرجان ساده اندیشی دارم که دوست داره این جمله های قشنگ رو تکرار کنه.
ناخن هام رو لاک صورتی کمرنگ زدم. انگشتر جدیدی که مامان بهم عیدی داده دستم کردم. آرامم و حالم خوبه.

 

باید به باور برسم که من همینم که هستم. با تمام خوبی ها و بدی ها. اما دیگه از تکرار کلمه باید خسته شدم. باید..باید..بس که باید باید کردم و همونی موندم که بودم. هی چرخ زدم و برگشتم باز سر خونه اول. هی قصه گفتم واسه این هزارتا مرجان بی صاحاب و هی خواب رفتم و هی یکی بیدارم کرد از خواب.
الان بیدارم اما. بیدارم. دلم سامان رو میخواد.
دلم سامان رو میخواد که باهاش از ته دلم بخندم. آدم ها به همین سادگی وابسته میشن. وابسته به خاطر خنده های بی غل و غش با خاطر آسوده... وابسته به خاطر در هم پیچیدن های مجازی رؤیاگون. وابسته به خاطر هیچ خاطری. به دلیل بی دلیلی. به دلیل عشق...

حالا که بیدارم دلم سامان رو میخواد.حالا که بعد از روزها و هفته ها و سال های ساکتی که دلم به عزای معشوق خیالی اش سیاهپوش بود و زانوی غم به بغل گرفته بود و خیال می کرد اون کسی که بشه واقعنی دوستش داشت فقط تو هفده سالگی و خوش خوشان احمقانه بلوغ وجود داشت و اون هم نه در حقیقت که فقط در رؤیا! حالا که بعد از این همه وقت داره یخم ذوب میشه و به جای عزاداری دلم میخواد یه دشت پر از شقایق باشه که توش بدوم و نفس بکشم
دلم سامان رو میخواد

حالا که...

 

11/1/87

نفرین به سفر...

امشب بعد از مدتها تو خونه دارم مینویسم.خسته ام اما خوابم نمی بره.کلّی ابی و امیر آرام گوش دادم.اما یه هو حس کردم دلم میخواد بنویسم.

امشب برای اولین بار بعد از آشنایی با سامان، احساس تنهایی کردم.تو عالم گیج و ویجی خستگی و طنین صدای ابی و گرمای زیاد از حد لازم رختخوابم یه هو دیدم انگار هیچی تو این دنیا واقعی نیست. همه چی خیاله.همه چی توهمه.خیال می کنی شادی.خیال می کنی غمگینی.خیال می کنی دوست داری.خیال می کنی متنفری.خیال می کنی در حال عشق باختنی.خیال می کنی در حال کیف کردنی.خیال می کنی روزگار اونجوریه که تو داری میبینی...اما نیست!هیچ چیز حقیقت نیست.همش پرداخته ذهن و فضاست.

چند شب پیش مادر بزرگم داشت قضیه دزدهای محله ای شون رو برام با آب و تاب تعریف میکرد. من مثل منگ ها نگاش می کردم و هی پیش خودم دقیق می شدم تو خطوط چهره اش. یه هو حس کردم نمیشناسمش.حس کردم یه غریبه ست. یه غریبه که من سالهاست مامان بزرگ صداش می زنم.

این بار اولی نبود که چنین حسی رو تجربه می کردم.با خیلی آدم ها،چه اونهایی که رابطه احساسی محکمی باهاشون داشتم،و چه اونایی که به اقتضا باهاشون بودم و روزگار گذروندم، پیش اومده چنین حالی رو تجربه کنم.

آدم ها تنهان. همونطور که تنها به دنیا میان و تنها تو گور می خوابن.

آدم ها تنهان.خیلی تنهان.با تمام روابط و پیوستگی های مشروطشون،من، در این برحه از زندگیم احساس میکنم عنصری به نام عشق، اونقدرها قوی نیست که بتونه فکری به حال این تنهایی کنه. عشق هم یه جا کم میاره.

گرچه میتونی به روی خودت نیاری.

 

چشم هام خسته است.تنم بی طراوت شده.در مقابله با شرایط حاکم بر زندگی،کم آوردم.نیازهام میگن آروممون کن تا آروم شی.و من میگم عذر میخوام،من کم آوردم.من اونقدر توانا نیستم.من قدرت مبارزه ندارم.من از بازی های زندگی میترسم.من...

عذر میخوام.من در مقابله با شرایط حاکم بر زندگی،کم آوردم.

و انگار قراره بیارم باز هی... هر از گاهی...

آدم ها تنهان و من دلم به حال این همه تنهایی، ایننننننننننننهمه تنهایی می سوزه...

 

 

چه جالب که هیچکس به اینجا سر نمیزنه!

البته "جالب" صفت جالبی نیست در اینجا...

 

 

16/12/86
میگم:
age 1000 kilometr azam doori, chera hamash hesset mikonam pishe khodam
؟
میگه:
eshgho ehsas na marz dare na fasele.man hatta ye lahze nemitoonam be to fek nakonam.
از خدا می پرسم: راست میگه،خدا؟
خدا بهم لبخند میزنه.

خدایا چقدر دوستت دارم وقتی بهم لبخند میزنی :)
19/12/86
تا به حال فکر نکرده بودم که هر کدوم از این هزارمرجان من، تا چه حد توانایی این رو دارن که آزاردهنده و تحمل ناپذیر باشن. همیشه چون واسه خودم به دلایل خودم، پذیرفته شده بودن، هیچوقت نخواستم خودم رو جای طرف مقابلم بذارم و ببینم چه حالی داره با این هزارتا! اما دیروز اتفاقی افتاد که تمام اینها رو درک کردم. تازه فهمیدم چقدر مرجانهای دوست نداشتنی ای دارم...

هر روز یه نوشته میذارم پس زمینه کامپیوترم، یا یه تصویر، یا یه چیزی که تکرار دیدنش برام فایده ای داشته باشه.
امروز این جمله از نویسنده محبوبم، کوئلیو رو نوشتم:
هنگامی که فرشته ما دیگران را برای فرستادن پیامی به سوی ما بکار می گیرد، آنها را به شیوه ما برنمی گزیند.

20/12/86
تنهایی... تنهایی های خوشایند و ناخوشایند من. همیشه وقتی تنها بوده ام بهتر نوشته ام... نوشتن. نوشتن...
امروز از صبح هوای عید زده به سرم. عید دلگیر بوده همیشه، از وقتی بالغ شدم، بر خلاف اسمش، بوش همیشه خواب آور و رخوت انگیز بوده برای من.
با این حال امسال با همیشه فرق داره. امسال عاشقم. بعد از بیست و چهار تا عیدی که دیدم، این اولین عید عاشقیه...
عاشقی... آیا من عاشقم واقعاً؟ لایق عشق شدم بالاخره؟ یا نه هنوز؟
چقدر راه مونده تا آرامش؟ چند روز روتین و چند شب تنهایی؟
اصلاً کجاست سمت این آرامش؟...

 

28/12/86

خیلی وقت بود ننوشته بودم.فرصت نیست.نه که کاری بهتر از نوشتن وجود داشته باشه و ترجیحش بدم. فرصت نشد.با این زندگی...
امروز هم سرکارم. البته یه چند ساعتی.باورم نمیشه پس فردا عیده!باید زور بزنم تا بوش رو حس کنم انگار...دیگه مثل قدیما عید عید نیست.فکر کنم دارم مث آدم بزرگا میشم...
اوضاع با دوستم خوبه.حتی خیلی هم خوبتر از خوب. مهربونه و پاک. با اون تریپ و قیافهٔ غلط انداز و غد و مغرور(و صد البته جذّاب!)، دلش عین دل بچه ها میمونه. کودکانه و معصوم. اونقدر که تو هم دلت میخواد مادری کنی در برابرش! عاشق شی و بهش محبت کنی. محبت بی پرسش.

 

جزئیات رو تو دفترم خواهم نوشت...
و هزارتا حرف دیگه که باید ثبت شن.
امسال بیست و سه سالگیم رو پشت سر گذاشتم. سالی بود که بد شروع شد اما خوب(خوبتر از خوب)داره تمام میشه. به آرامش نزدیکترم. نمیدونم و هنوز نفهمیدم که آرامش واقعی چیه و کجاست. اما الان بهش نزدیکم،و اینو حس میکنم. اینو قلبم بهم میگه،شبها که میخوام بخوابم و صبح ها که بیدار میشم...
دیگه فکر نکنم وقت شه بنویسم باز.آرزوهای خوب برای سال جدید.برای خودم و خودش و همهٔ بنده های خدا.

 

 

1/12/86
لحظه های زندگی متفاوتن.
خیلی.
بعضی لحظه ها رو باید خورد،عادت وار.
بعضی ها رو باید سر کشید،باید بلعید، بدون فکر. با یه حس ناگهانی. که میخوای دلت خنـــــک بشه و رها بشی انگار از یه نیروی منفی آزاردهنده.
بعضی ها رو ولی باید مزه مزه کرد و ریزه ریزه نوش کرد.باید باهاشون بازی کرد. باید تا اون عمـــق طعمشون رفت و احساسشون کرد...

11/12/86
به بهانه اولین شب
من قشنگ ترین ترانه ها را در صدای تو میشنوم، وقتی صدایم میزنی، به نام کوچکم...
کنار تو بودن، تعبیر تمام رویاهای دور است. تمام رویاهای همیشگی دور و پررنگ و دست نیافتی...
از تو نوش کردن، از تو نیرو گرفتن، با تو گرم شدن، از تو سرخوش شدن، با تو از عشق از عشق بازی سخن گفتن، لمس لطیف ترین حس هاست...
من از تو پر میشوم، از تو لبریز میشوم، از تو عبور میکنم وقتی به تو عشق می دهم، وقتی تو را با تمام نیرو و احساسم، سرشار از خودم میکنم...
با تو من خود خود مرجانم...

 

12/12/86
ای عشق، همه بهانه از توست
من خاموشم این ترانه از توست
من اندوه خویش را ندانم، این گریه بی بهانه از توست...
نشود فاش کسی
آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر، نامه رسان من و توست
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
تو سخن گو
به نگاهی که زبان من و توست.

13/12/86
دوستم فردا صبح باز میره تهران. انقدر آرام و خوبیم با هم، انقدر دوستش دارم و دوستم داره که باورم نمیشه! هی به خودم میگم دختر چته؟ هی برمیگردم گذشته رو مرور میکنم و مقایسه میکنم حال و روز الانم رو با اون موقع...و هی خدا رو شکر میکنم و بهش میگم مرسی که بهم ثابت کردی همه چیز هم به اون سیاهی ها که خیال میکردم نیست.
نیست؟...

14/12/86
دوستم امروز رفت تهران برای کاراش. تو همین روزا هم شروع به کار میکنه احتمالاً. هنوز هیچی نشده دلم براش تنگه، بهش میگم هیچ جا نرفتی،همینجا پیش خودمی،اما غصه ام میشه که نیستش...
کار، پدرم رو در آورده. یه سری شرایط ناجور داره که گاهی واقعاً عصبیم میکنه، اما سعی میکنم تحمل کنم چون فعلاً انتخاب دیگه ای ندارم.
کتابهام همراهمه هر روز.یه چیزایی هم می خونم،اما اینجوری جسته و گریخته خوندن فایده ای نداره. به هر حال با این فکر که از هیچی بهتره، ادامه میدم. میترسم امسال رو هم با این اتفاقایی که افتاده،کنکور رو از دست بدم...

 

امروز از بلاگ سرزمین رویایی یه تصویر برداشتم گذاشتم پس زمینه کامپیوترم تو شرکت.


http://www.dreamlandblog.com/2008/03/03
کلمه ها نیستند، برای همین نوشتن کمی سخت می شود. خواستم دوبره از شازده کوچولو قرض بگیرم که اون خودش هم داشت به رز کوچک اخترک نعمه می نوشت و...


که یادم نره حس و حال شازده کوچولوییم رو. تو این محیط صنعتی، که آدماش هیچی از شازده کوچولو نمیدونن.
آدمایی که هر کدوم به یک شکل با کامپلکس هاشون درگیرن. هر کدوم به یک شکل. به هر حال همه کامپلکس دارن!
اصلاً همه آدما باید حس و حال شازده کوچولوییشون رو نگه دارن.
هیچکی نباید شازده کوچولو رو یادش بره... بلکه از این طریق بشه رسید به اون جمله انجیل.
Kingdom of heaven

دختر عمه ای دارم که 10 سالی از من کوچیکتره، الان هم تو همون مدرسه راهنمایی ای درس میخونه که من زمان خودم اونجا بودم.
چند وقت پیش رفته بودیم خونشون،یه کتاب کوچولوی قدیمی آورد گفت اینو میشناسی؟
کتابی بود که من اونوقتا جوگیر شده بودم و به کتابخونه مدرسه اهداء کرده بودم. اینش چیز خاصی نبود، اما دستخط اونوقتای خودم رو که دیدم کلی یه جوری شدم!
نوشته بودم: "تقدیم به تمام دبیران دلسوزم که مهربانانه در یادگیری اساس زندگی یاری ام کردند."
از تفکر خالص کودکانه ام،که کتاب برای بچه هاست نه معلم ها، که بگذریم
یاد تریپ فکری و احساسی اون موقع هام افتادم که چقدر عاشق نوشتن های قلنبه و سلنبه بودم!
حالا کجای رویاهای اون وقتام ایستادم؟
کجایی مرجان؟ خوبی؟...
عشقت رو یادت نره بی هوا!
منو یادت نره مرجان...

 

 

24/11/86

یه جور مدیتیشن که تو این محیط کاری میشه یه لحظه بهش دل داد و ازش حال خوب گرفت، اینه که بطری آب معدنی رو میز رو بردارم و محکم تکون بدم، بعد زیر نور به اون حباب های ریزی که توش بوجود میاد نگاه کنم تا محو شن... احساسم رو قلقلک میده اون زیباییش.

 

27/11/86

آدمایی که تو زندگیم بودن هیچوقت منو به خودشون پایبند نکردن. شاید من خودم نخواستم باشم. شایدم ناتوانی اونا بوده. شایدم سن و سال من و اون حیطه افکار خاص که میخواستم رها باشم و بی قید و همه چیز رو بفهمم و... اما الان که کسی هست که دوستش داشته باشم،اونجور که همیشه دلم میخواست "دوستش داشته باشم"، دارم فکر می کنم چقدر توانایی پایبند بودن رو دارم. منظورم واسه خودم واضحه اقلاً. حرف از خیانت نمیزنم. چون هیچوقت اهلش نبودم. هرکاری کردم رو بوده...

به سکون و رضایت درونم فکر میکنم. به کنترل فکرم و احساسم و حتی خوابهام... دلیل چی بود که اونهمه روح من یاغی بود و الان دیگه نیست انگار... دیگه راضیم از زندگی... هوم... راضی... دیگه هی زور نمیزنم چیزایی رو که نیست و ندارم، بشمرم. تازه دارم مثل آدما میشم. ممنونم ازت، عشق!

دیگه قدر تو رو می دونم، عشق!

میخوام به خاطرت قمار کنم، به قول یک دوست قدیمی. میخوام یاد بگیرم قمار کردن رو. بازی با زندگی رو. نه که از دور تماشاچی باشم فقط.

اما می تونم آیا؟

 

28/11/86

حالم اونقدرا هم که خیال میکردم خوب نیست. یه لحظه فکر کردن عمیق به رفتنش میتونه منو برگردونه به قعر اون افسردگی ای که بهار و تابستون امسال گرفتارش بودم. همه? اون بهونه های دلتنگی رو آویختم به قد بلندش که اونقدر منو به وجد میاره که فراموش کنم اونها رو. اون دلیل های پر تشویش بی فایده رو. اونقدر استوار هست که صبر کنه! اونقدر روح وسیعی داره که فروتن باشه. اونقدر روشن هست که آرزوهای بزرگ داشته باشه و من رو هم رویایی کنه...

پیشش نمیشه از پوچی حرف زد. نمیشه دنیا رو زشت دید. نمیشه نگاه خدا رو دور دید. چون دوستم خود خود زندگیه. خود پویاییه. خود بودنه. هوم... بودن...

نمیخوام به رفتنش فکر کنم. به نبودنش. اگر دور بشه ازم معنیش این نمیشه که نیست. هست. پیشمه. هرجا باشم و باشه. چون میخوام که باشه. و اونم میخواد...

اما اگه اون نخواد؟ اگه یه روز دیگه منو نخواد؟...

 

29/11/86

دیروز پریروزا داشتم فکر میکردم برای زندگی کردن باید دوید انگار یه وقتا. نمیشه چسبید به یک چیز فقط. چون زمان میگذره و نمیشه تقسیمش کرد واسه یه سری چیزهای از پیش تعیین شده. گرچه همه چیز رو هم نمیشه قاتی پاتی کرد با هم. اما اینکه مثلاً فکر کنم الان دارم کار میکنم، غروب هم که میام خونه خسته ام، و برم یه دوش بگیرم مثلاً و کمی وقت گذرونی به هر شکل، و خواب،تا فردا صبح که پاشم و برم باز سرکار... اینجوری نمیشه. 

این هفته کنکور ارشده. سراسری. و به همین سرعت یک سال گذشت. دو سه ماه بیشتر نمونده به کنکور آزاد. باید بجنبم. اینجوری زندگی زندگی نمیشه. از درسم موندم. از ورزشم موندم. از نوشتن. از مطالعه. از تفریح... از رقص...خیلی وقته نرقصیدم... ای وای...چند وقته از ته دلم نرقصیدم؟

 

30/11/86

دو روزه دوستم تهرانه. و دو روز دیگه برمیگرده. وقتی برگرده دیگه مشخصه که میخواد بره یا نه. با اینکه الان هم احتمالش خیلی کمه که بمونه خوزستان. و من خودم هم با اینکه قلباً دلم نمیخواد ازم دور شه، اما دوست دارم پیشرفت کنه و قشنگ تر و بهتر زندگی کنه. هنوزم نمیتونم فکر کنم اگه دور شه ازم چی میشه. چه اتفاقا ممکنه بیفته. و هنوزم نمیخوام بهش فکر کنم. مثل دختر بچه های لوس فوری بغضم میگیره. من همون مرجان غد و رها و ایندیپندنتم؟!

نکنه همه اینا از ناتوانی منه؟ نکنه این اصلاً عشق نیست و فقط یه جور آویختگیه...آویختگی تمام اون چیزایی که از من هستن،به کسی که من نیست.اما...

بارها فکر کردم که چرا دوستش دارم؟ هم دلیل دارم هم ندارم.اما دلیل هام جواب اون حس عمیقی که تو قلبم نسبت بهش هست رو نمیده.

زمان لازمه. اون هم میگه. و گذروندن زمان با همدیگه.

زمان...

میخوام بدونم آیا ممکنه چنین حسی اکسپایر بشه؟ اصلاً احساس عشق، تاریخ مصرف داره؟ چقدر خام و بی تجربه ام من... برعکس چیزی که همیشه فکر میکردم... چقدر نو و عجیبی برام، عشق!

 

 

21/11/86
کارخونه تو یه ناحیه نسبتاً صنعتیه. پنجره اطاقی که من توشم، رو به یک جاده است و پشت اون هم بیابونه. دیروز یهو صدای پارس یه مشت سگ بلند شد. رفتم از پنجره نگاه کردم دیدم چهار پنج تا سگ دور هم جمع شدن و انگار دارن با هم حرف میزنن، درست عین آدما! خیلی جالب بود دقیقاً سرشون رو هم به طرف هم میچرخوندن... اول بحثشون کلی فرکانس صدا رو بالا داده بودن، بعد کم کم آروم شدن و هر کدوم رفتن یه طرف... خیلی بامزه بود...

23/11/86
اگه قربون کسی میری تو دلت هی دم به دقیقه، دلیل نمیشه که هی دم به دقیقه بهش بگی قربونت برم که! خب تو دلت هی قربونش برو، هی سرت رو خم کن دستشو که تو موهاته ببوس، هی متقارن شو باهاش، هی دوستش بدار...

ممنون از نوشته هات. ممنون که همدلی با من. ممنونم ازت که هستی...

 

خوش اومدی!

 

خوش اومدی عزیز دل.

چه بی خبر... میگفتی به قول ابی که جفتمون دوستش میداریم، بگم ماه، مهتابش رو قربونی کنه پیش پات،

که تو خودت میتونی شبو زندونی کنی...خوب میتونی... همونجور که تا الان تونستی. که این روزا با تو دنیای من همش روزه، همه جا روشنه، همه چیز خوبه،

دیگه تاریکی ها هی داد نمیزنن بگن ما هستیم! دیگه سایه ها اونقدر گرفتارم نمیکنن که گیج و درمونده بشم.

دیگه اونقدر غرق غروب نمیشم که سحر رو یادم بره.

دیگه تو هستی. دیگه تو رو دارم...

 

 

15/11/86

دیروز آخر وقت تو شرکت نشستم کلی نوشتم، کامپیوتره هنگ کرد و همش پرید! کار با تمام جوانب منفی ای  که ناگزیر هستن، خوب و سرگرم کننده ست اما وقت همه چیز رو ازم گرفته، حتی حرف زدن با خودم، با خدا...

اینترنت شرکت سرعت پایینی داره فعلاً، و روش نمیشه حساب کرد. شبها هم که از خستگی مغزم کار نمیده واسه وبلاگنویسی. از درس خوندن هم پاک عقب موندم. وقتی مطالعه نداشته باشم شدیداً احساس رکود میکنم. روزی بیشتر از ده ساعت از وقتم برای کار داره میره و این نگران کننده ست...

اونچه که بیشتر زمان روزانه? آدم رو به خودش اختصاص میده، خیلی تأثیر داره در اینکه تو کی هستی و چی هستی و کجایی.

بزرگی می گفت: نمیدانیم چه بر ما می گذرد، و این دقیقاً آن چیزیست که بر ما می گذرد، یعنی ندانستن آنچه بر ما می گذرد.

و من هرگز نمیخوام آدم نادانی باشم...

 

16/11/86

با این حساب اگه هر روز یه کوچولو تو شرکت وقت شه و بنویسم میتونم هر چند روز یکبار یه چیزی بذارم تو بلاگ. واسه ثبت این گذران عمر...

دیشب بعد از ده ماه و اندی با کسی که روزی دوستم بود و خیلی دلگیر بودم ازش، حرف زدم...

که هر چه بود، گذشت .و می گذرد هم...

چند روز پیش به "غرور" فکر می کردم.به اینکه رابطه ها و آدمای تو زندگیت چقدر میتونن مدل بودنت رو اتیکت دار کنن!

اونوقت ممکنه تو بشی یه دختر مغرور، یا یه دختر شیطون، یا یه دختر آروم، یا یه دختر سرد، یا یه دختر داغ...

 

اینجا تو کارخونه یه گروه چینی مشغول به نصب یه دستگاه هستن که از چین خریداری شده. یه مترجم خل و چل خیلی جالبی دارن، از این آدمای ژولیده که متفکر هستن اما شبیه دیوانه ها.

گاهی حرف میزنیم و بهش گفتم که من هم زبان خوندم. چند کلمه ای هم چینی یادم داده تا حالا. انقدر فارغه که هم کلامی باهاش حال آدم رو آرام میکنه، هرچند واسه یه مدت کوتاه.

اولین باری که حرف زدیم گفت اسمت چیه؟ گفتم مرجان.یه جوری مث دیوونه ها محو شد و گفت: چقدر هم بهت میاد! به مدیر کارخونه و بقیه مدیرهای شرکت میگه رییس. به من میگه رییس خوشگلا!

 

17/11/86

من خوبم. و در خودباوری متناسبی به سر می برم. خدا به اندازه کافی به فکرم هست!

 

کسی هست، یعنی کسی رو خدا داده بهم که در کمال عادی بودن، برای من خاص و تکه. چه دور باشه چه نزدیک، حضورش حال خوبی بهم میده. مثل اینه که بهم بگه مرجان انقدر نگران چیزای بیخودی نباش تو اون فکرت، زندگی کن،همه چی به وقتش درست میشه.

حالا منم دارم زندگی میکنم. به پیامی که با بودنش بهم میده، گوش دادم. حالا حالم خوبه چون اونو دارم.

Mr. P

هی میخوام فکر کنم، خودم رو بسازم که اگر روزی نبودش به هر دلیل، باز هم من خوب باشم.

به قول مدیر کارخونه که مدیریت فقط مدیریت حضوری نیستش و باید مدیریت غیر حضوری داشت، اینم یه چیز تو همین مایه هاست.

این یکی دو روزه کارش واسه تهران رفتن درست شده، فقط مونده که خودش تصمیم بگیره، که به قول خودش بمونه جنوب

و با مرجان خانوم

یا اینکه بره دنبال آینده بهتر تو پایتخت...

 

با تمام اینها یه دستی هی هلم میده من سکندری بخورم کر و کثیف شم و کلّی طول بکشه تا خودمو بتکونم و باز راه بیفتم... یه دستی که زورش از من بیشتره. میخواد یادم بندازه وقت سرحالی قدر اون سرحالی رو بدونم و استفاده کنم ازش انگار.

 

یک شرکت خیلی توپ بودش که رزومه فرستاده بودم براشون یکی دو ماه پیش، امروز دعوت شدم به مصاحبه. فردا رو مرخصی گرفتم که برم اونجا.

مدیر کارخونه، که من دفتردارش باشم، نیستش این چند روزه،منم همش بیکارم تو شرکت. از صبح هرچی سعی کردم این بلاگ اسکای رو لود نمیکنه اینترنت اینجا که نوشته هام رو پست کنم. امشب از خونه این کار رو میکنم.

من خدا رو شکر می کنم که کسی هست، کسانی هستند، که وقت شادی و غم، احساسات و افکارم رو باهاشون تقسیم کنم. اگه دارم میخندم با شور و شادی براشون بگم دلیل شادیم رو، اگه عصبانیم براشون تعریف کنم و خودم رو خالی کنم، اگه غصه دارم بگم تنهام بذارین و دلم خنک شه از اینکه گفتم ولم کنین و تنهام بذارین!...

 

امروز عید چینی هاست، گفتن ما کار نمیکنیم، بعدش هم باید ما رو ببرین دریا!

اینا هم نشستن فکر کردن دیدن این اطراف جز رودخونه کارون که قربونش برم، جایی نیستش مگر آبادان و اونورا. حالا فردا این چاینیز گروپ ما که چقدر هم آدمیزادان متفاوتی هستن،عازم آبودان می باشند.

 

جالبه که همین امروز که فهمیدم عید چینی ها این وقت ساله، رفتم تو هوروسکوپ یاهو اونجا هم کلی راجع بهش نوشته بود و تأثیراتش در طالع من اونم فردا و یه مسئله کاری و... با اینکه خیلی اعتقاد ندارم به این چیزا، اما جالب بود برام.

رجوع شود به یاهو. هوروسکوپ منو. چاینیز هوروسکوپ.

 

21/11/86

دوستم تصمیم به رفتن گرفته. گاهی صدای فاصله ها چقدر آدما رو مهربون میکنه! فاصله هه تلنگر میزنه که من هستم ها! یه هو دیدی همه چی رو به هم زدم. پس خوب باشین با هم...

البته این صدای فاصله ها یه وقتا هم گند میزنه به تمام عقایدت. عقایدی که بعداً (مثل دیشب که با Mr.P  راجع بهش حرف میزدیم) یهو می فهمی اونقدرا که خیال میکردی سفت و قابل تکیه نبودن... بعد از ترس گریه ات میگیره... از خودت میپرسی اون من بودم که گند زدم به مرجان خوب و پاک و مقدس؟ اون مرجان داغه بود که یهو خیال کرده بود خبریه؟ اون فاصله هه بود که هی صدا میزد هی می گفت بازم تنهات میکنم؟

 

همش هم بسته به اون کسیه که باهاشی و اون مرجان هفده ساله هه خیال میکنه باید جواب پس بده... نکنه یه روز اون آدمه فک کنه من همچینا خوب نیستم، بذار الان فک کنم بدم بعد کمکمک بفهمه که خوبم مثلاً، و خوبتر...

امان از این خل و چله... چقدر چرت بافتم باز!

 

من اگه نباشم کی واسه همیشه تو رو میپرسته؟

کی برات میمیره؟

کی نمیشه خسته؟

کی تورو میذاره روی دو تا چشماش؟

کی اگه نباشی میگیره نفسهاش؟

 

چقدر دوست میدارم این ترانه جدید کامران و هومن رو.

دلم میخواد یه جا دادش بزنم. تو یه مهمونی مثلاً، یا کنسرت... وای کنسرت...ای کاش یه کنسرتی پیدا میشد یا وقتش بود میرفتم و صفایی میکردم.یا یه فیلم خوب.یا یه داستان کوتاه...

 

دیشب با حرفایی که پیش اومد و تعریف کردن گذشته و روابط و بود و نبودها،

یاد کتاب "شوخی"کوندرا افتادم... قصه عشق پروتاگونیست داستان، و تلاشش واسه همخوابگی با اون دختر مرموز، و انکار مصرانه دختر... و اون راز نهفته که دلم رو خیلی به درد آورد وقت خوندن کتاب...

بعد باز با خودم گفتم چقدر خوب که ما آدما میتونیم با هم حرف بزنیم...

خدایا شکرت که تو اون جزیره هه نیستم تک و تنها. شکرت که تو همون کامیونیتی ای هستم که همیشه غر میزنم واسه اینکه منو درگیر آشفتگی های خودش میکنه دائم...

 

 

با من غریبگی نکن

با من که درگیر تو ام ...

 

 

صبح ها طلوع آفتاب رو میبینم وقتی میرم شرکت. توفیق اجباری. خانم مجری رادیو هر روز میگه:مبارک باد! خورشید متولّد شد...

و من حس میکنم یه روز دیگه از عمرم گذشت و یک روز دیگه داره شروع میشه.

ساعت هفت رادیو جوان آیت الکرسی رو به ترتیل زیبایی پخش میکنه و من همیشه عقب می مونم و مجبور میشم از اول بخونم.

 

زندگی جالبی رو شروع کردم تو محیط کار.یه محیط مردونه!بعد از کلّی سال بالاخره حرف مشترک پیدا کردم با بابا و میشینیم با هم راجع به کار حرف میزنیم و احساس نزدیکی میکنیم به هم.

فقط وقت کم میارم! دلم میخواد از دوستم بنویسم و از دوستیمون، اما فرصت نیست. همین بس که خوبیم با هم و در یک راستا.

خواهم نوشت حتماً.

 

 

اتفاق های خوب. حضور کسی که احساس میکنم دوستش میدارم. استخدام شدن تو یه شرکت معتبر. رفت و آمد دوستام، اونایی که مدت ها دور بودم ازشون. دل آروم. حال خوش. تن سالم. خدای مهربون... چقدر چیزای خوب! چه مرجان خوبی!

 

روزای خوب زندگی

 

انگار واقعنی روزای خوب زندگی شروع شده واسه من باز یه جورایی...

هوم...باور کنم.

خوشبین باشم...باور کنم...

 

 

از "سرزمین رویایی" عزیز:

 

به زمین سرد بنشینی

همه‌اش تقصیر توست. تو ما را آواره کردی. خیلی‌ها را تبعید، خیلی‌ها را راندی از خانه‌هایی که گرم بودند و صدای خنده، در کوچه‌هایش آواز همیشگی بود. تو ما را به این روز انداختی. دل‌هایمان را تنگ کردی تا بنشینیم و به روز‌های گذشته فکر کنیم و آه بکشیم جای اینکه به ساختن و آینده بیاندیشیم. از هر خانه‌ای چند نفر را به غربت فرستادی و آنها هم که مانده‌اند یا صبح‌های زود پشت در سفارت‌ها می‌خوابند یا آرزو دارند زودتر پاپسپورتشان را بگیرند و در یک فروشگاه فرنگی شاگرد باشند تا اینجا رییس خودشان. غم من اینست که آن شاگردی به این ریاست می‌ارزد. دیگر کیست که به عقب‌ماندگی این دشت فکر کند و شب‌ها غصه‌ی ساختن بوم و بر این سرزمین را داشته باشد قبل از خواب؟

زندان‌ها را دانشگاه کردی و دانشگاه‌ها را حوزه‌. خیابان‌ها را پادگان و کوچه‌ها را خالی از صدای عاشقان خیالی. اینها را که به تو می‌گویم مکرر است. پس چرا گوش نمی‌کنی؟ از داغ دلم و بغض این گلوست که می‌نویسم. راستی هیچ خودت، برای مهر ویزایی پشت در سفارت‌خانه‌ای ایستاده‌‌ای؟ برای ویزای شیطان بزرگ آنکارا و دبی رفته‌ای؟ نگاهشان را دیده‌ای یا هیچ احساس تحقیر کرده‌ای؟ به دوستان فرنگی‌ات خودت را که معرفی می‌کردی از نام کشورت خجالت‌زده شده‌ای؟ هان؟

کاش این چند خط، همه‌ی درد این سرزمین بود. گناه ما چیست؟ که در هر خانه‌ای صحبت از گرین‌کارد و ویزا و بلیط هواپیما و فرار است. می‌ترسم از روزی که همه بروند و خودت تنها بمانی. حتمن خودت را آن روز زندانی خواهی کرد. یا شاید مثل پادشاه اخترک اول شازده کوچولو، با شنلی از مخمل ارغوانی قاقم بر اورنگ خود بنشینی و تنهای تنها روزگار بگذرانی. می‌گویم که بدانی ما به این بغض‌ها عادت کرده‌ایم. ما بارها اشک ریخته‌ایم در فرودگاه‌های سرد در بدرقه‌ی یکی از فرزندان این شهر خاکستری. شاید برای همین تکرر بغض‌هایمان است که همیشه حس تلخی، راه گلویمان را گرفته. چیزی مثل درد مشترک. به زمین سرد بنشینی؛ بدترین نفرین مادربزرگ بود. و حالا در حالیکه می‌دانم جز نفرین کاری از من ساخته نیست زیر لب می‌گویم: به زمین سرد بنشینی جمهوری اسلامی.

 

http://www.dreamlandblog.com/2008/01/04

 

من هم گاهی به رفتن فکر میکنم. قبلاً خیلی بیشتر،اما الان به ندرت...

ولی انقدر دوست سفر کرده دارم،و انقدر حرف "رفتن" میشنوم که دل آزردگی این متن رو کاملاً احساس می کنم.

گرچه به عقیدهٔ من مشکل فقط  این نیست...

 

if

 

I said, it's too late to apologize

It's too late

 

 

اگه تو دنیا یک نفر وجود داشته باشه که من به خاطر بودن باهاش، اون یوتوپیای تنها زندگی کردن رو از اون ته ترین گوشه های ذهن قاراشمیشم بذارم کنار،

اون یک نفر، خانم دکتره!

 

اینهمه ناباور خیال پرست...

 

همچین که یه عکس رنگ و لعاب دار بذاری تو یاهو 360 ات

از زمین و زمان واست اینویتیشن میاد!

 

 

هوم...

آرام مهربون شیطون!

 

For the time being

 

من به سیبی خوشنودم

و به بوئیدن یک بوتهٔ بابونه.

من به یک آینه، یک بستگی پاک قناعت دارم.

 

 

"اگر زندگی ام یک تجربهٔ خطرناک و درد آور نبود، اگر من پیوسته سیاهچال را دور نمی زدم و خلأ و پوچی را زیر پایم حس نمیکردم، زندگی ام هیچ معنی و مفهومی نمی یافت و هیچگاه نمیتوانستم چیزی بنویسم"

                                         هرمان هسه.